نتایج جستجو برای عبارت :

فقط وقتمو تلف میکنم

ساعت ۱۲ س و تازه از خواب بیدار شدم. 
بین خواب و بیداری به این فکر میکردم که همیشه از این مینالیدم که وقت ندارم و کلی کار دارم
اما الان که وقت دارم، فقط دارم تلف میکنم وقتمو... ، با خواب و فیلم و ... 
وقتشه دست به کار شم و کارو ادامه بدم. 
با وسط کار ول کردن، نتیجه مثبتی به دست نمیاد...
خدافظ....
 
من استاد دست رو دست گذاشتن و هیچکاری نکردنم . میتونم ساعت‌ها و روزها و هفته ها و حتی ماه ها رو بدون اینکه کار خاصی انجام بدم یه گوشه بشینم و وقتمو صرف کارای بدرد نخوری مثه چرخیدن تو اینترنت، و از واتس آپ به تلگرام و از تلگرام به واتس‌آپ منتقل شم . و هرشب تصمیم بگیرم که از فردا دیگه یه ادم دیگه میشم و همه ی کارها وبرنامه هام رو عملی میکنم ، از فردا اما باز همون دور باطلی رو شروع کنم که روز قبل. 
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه سیاست مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم. 
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه سیاست مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم. 
یه فیلم دیدم، اون هنرپیشه استرالیاییه توش بود. همون تپل بلوند خوشگل بانمکه که به شدت عاشقشم. ولی مسخره بوده! اصلا اون فیلم در حد اون هنرپیشه نبود! یه فیلم کمدی موزیکالِ بی نهایت آبکی و بی داستان و لوس و خلاصه الکی!
××××× الآن یادم افتاد! اون فیلم گُلدِن رَس‌بِری برنده شده! یعنی تمشک طلایی برده! یعنی اون فیلم کلا داغونه و من وقتمو هدر داده بوده کردم :|
سلاممممممم.... عیدتون مبارک....
خوبین؟!!!
اینروزا مستر اچ اومده و من بیشتر وقتمو باهاش میگذرونم...با هم فیلم میبینیم....باهم تصمیماتمون و برنامه ریزی هامون رو مرور میکنیم ... باهم عکس میگیریم و کنار خانواده م وقت میگذرونیم...
اتفاقات اینروزا رو بعد از نیمه ی فروردین میام و مینویسم....میخوام از همه ی وقتم برای کنارش بودن استفاده کنم تا میتونم...
نگرانم نباشین....
فعلا....
_ مه سو _
از این به بعد ساعت خواب و درس خوندنم عوض میشه ان شاءا... .
1- اذون مغرب رو ساعت هشت وربع میگن. تا 8ونیم نماز.
2- از8ونیم تا ساعت 9وربع افطار.
3- از ساعت 9ونیم تا 10ونیم درس.
4- از 10ونیم خواب تا 3.
5- از 3 تا یه ربع به4 سحری.
6- از یه ربع به 4 تا اذون صبح، ... .
7- تا ساعت 5ونیم نمازصبح.
8- از 5ونیم تا 6ونیم درس.
9-بعد از برگشتن از دانشگاه، تا اذون مغرب درس.
خدای من. خودت کمک کن بتونم درس بخونم و وقتمو تلف نکنم.
حالش خوب نیس..و اون بهش میگه قوی باش..فک کن مثلن ب کسی ک بچه شو تازه از دست داده بگی قوی باش..واقعا نمیفهمم تو مغز بعضیا چی میگذره...این موضوع حتی منی ک زیاد ربط ب ماجرا ندارمم ، داره از تو میکشه ..بعد ب اون میگه قوی باش..
حالم خوش نیس..فشار امتحان داره لهم میکنه..عملا تمام وقتمو دارم میخونم ولی هنوز از برنامم دو روز عقبم...با همه اتفاقات این چند وقت واقعا نیاز دارم ب مغزم حداقل دو روز استراحت بدم..ولی وقتشو ندارم..نمیفهمم چقد دیگه میکشم..
واسه رفیقم دع
یک:۵ تا سوال بود کلی وقتمو گرفت تا جواب دادم :|
دو:امروز زیبا ترین روز زندگی من بود چون امروز اصلن درگیر تو نبودم و فکر می کنم اون ضف و غش در مورد تو به پایان رسید 
سه: این ادمهایی که مدام مخفیکاری می کنن عضو اطلاعاتو سازمانی  نیستن ؟
چهار:خدایا دمت گرم اروزهای دم عیدی ما رو برآورده کردی :))
آرزو بزرگام چراونمیرسم 
+منتظر اتفاقات خوب توی زندگیم 
اوضاع کوچ خوبه و من دارم بهترین حالتهای اینروزا رو تجربه میکنم، بدون فکر و خیال الکی و بدون دلیل، واقعا فاصله گرفتن از فضای مجازی و برنامهای چتی مختلف حال ادمو خوب میکنه، منکه حسابی راضی ام و دارم با جون و دل باشگاه و کلاس زبانمو میرم و وقتمو صرف درسم میکنم، جایی که واقعا باید، وقت میذارم و زندگیمو میگذرونم، از خودم و تصمیماتم راضی ام خیلی خوبه که حسم خوبه:-)
اوضاع کوچ خوبه و من دارم بهترین حالتهای اینروزا رو تجربه میکنم، بدون فکر و خیال الکی و بدون دلیل، واقعا فاصله گرفتن از فضای مجازی و برنامهای چتی مختلف حال ادمو خوب میکنه، منکه حسابی راضی ام و دارم با جون و دل باشگاه و کلاس زبانمو میرم و وقتمو صرف درسم میکنم، جایی که واقعا باید، وقت میذارم و زندگیمو میگذرونم، از خودم و تصمیماتم راضی ام خیلی خوبه که حسم خوبه:-)
ابتکااااار جدیدی از گروووووه مااااا....
باید ۶ ترم بگذره تا اسمت بره تو لییییست!
خداااااایاااااااااااااا...
من واقعاااااا فقط سکوت میکنم....!
.....
اون وقتی که این ۶ ترمو گفت ...من وایسادم...ایست کامل...گفتم استاد؟آیین نامه جدیدتونه؟
و اون فقط گفت کلاس دارم...برو وقتمو نگیر...
متااااسفم!:|
قشنگ اسیر گرفتن!
.....
گریه کنم واسه کجای زندگی ؟
بخندم به کجاش؟
:/
یه خروار درس واسه دوره کردن دارم و با این حال همه اش شیطون گولم میزنه:| :))
بشدت به یه نفر احتیاج دارم بیادبزنه زیر گوشم بگه "کره خر یه هفته فقط عین آدم بشین درستو بخون و از هیچهایکرا و بکپگرا و سفر و کلمبیا و کوفت و زهرمار بکش بیرون بعد هر غلطی دلت خواست بکن:| :)) "
یعنی به طرق مختلف وقتمو هدر میدم. شیطان جان فدات بشم مگه اون قضیه تسویف واسه گناهای خفن و جهنم ببر نبود؟:| درس خوندن من چه کار خیری توشه نمیذاری بکنم آخه:))
پ.ن: نهایت خویشتن ذاریم نصب نکردن
به حدی از خودسوزی رسیدم که هی دلم برای خودم میسوزه
قربون صدقه خودم میرم
هرچی دلم میخواد برای خودم درست میکنم
و نسبت به همه بی حس شدم اصلا برام مهم نیست دیگه کسی برام بمونه یا نه ...
حتی آدمای بی شناخت زندگی که یه روزی بودن و دیگه نیستن لیاقتشون بیشتر از این نبوده ... والا ع
خیلی خوبه که دیگه حرف زدن یا نزدنشون منو ناراحت نمیکنه و سرگرم کارای خودمم ...
خدایا ماه رمضون امسالو بهتر از پارسال کن
حالا که فکر میکنم ماه رمضون پارسال خیلی ب بود و هیچ فیضی ن
دیشب جشن یلدا رو خونه مامان بزرگم گرفتیم و همه هم بودن. حسابی خوش گذشت خداروشکر و البته جای پدربزرگم حسابی خالی بود. امروز هم کیک خامه ای پختم واسه اولین بار، برخلاف تصورم خامه کشی اصلاااا خوب نشد. خامه شل شد و یه وضعی اصن. اما خب به هرحال خوشمزه بود. 
این روزا خیلی کار میکنم خداروشکر. حوصله درس هم ندارم. مینویسم که بدونم درس بده و من نمیخوامش و بعدا واسه دانشگاه دلم تنگ نشه! البته بگم بازم خوبه ادم تحصیلات دانشگاهی داشته باشه، خوش میگذره دانشگ
برای طراحی بازی آنلاین باید از گیم انجین هایی استفاده کرد که دارای ایونت network هستند از گیم انجیم گیم میکر (البته نسخه جدید) نیز میتوان استفاده کرد اما این نرم افزار شدیدا باگ های زیادی داره و خروجیش هم یکم مشکل داره من خودم یبار امتحان کرد درس سه روز وقتمو گرفت تا خروجی اندروید بده☆☆برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب بروید☆☆
ادامه مطلب
قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم
۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم
نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.
سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!
حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.
من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.
مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.
از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پای
سلام :)
آیه عروس می شود
دست و جیغ و هوراا !!
 29 /9/ 1397 یه جشن عقد کوچولو محضری گرفتیم 
دو ماه قبلشم که با جریانات عجیب و غریب خواستگاری گذشت
خواستم دلیل غیبت این چند وقتمو بدونید
و به بزرگواری خودتون ببخشید :)
این چند وقت، هم بهترین روز های زندگیم بود و هم سخت ترین روز ها
خیلییی اتفاقات افتاد
شاید روزی سر فرصت براتون تعریف کردم
الان خداروشکر خوبه
من نشستم تو بغل کولر و فنجون چایی بغل دستم
و صدای مامانم که داره قربون صدقه ی زن داداش و نی نی تو شکم
نمی‌تونم بگم که از درس خوندن اصلا لذتی نمیبرم؛ اما وقتمو میگیره و اون زمان رو میتونم بذارم واسه کار. این حسمه. امروز جلسه انلاین داشتیم ساعت هشت صبح و بالاخره بعد از روز سال تحویل من صبحای ۹۹ رو دیدم :دی . 
دیگه اینکه من خیلیییی به نقاشی علاقمند شدم! خیلیاااا. الان یه پروژه نوشتم و میخوام یه جلسه درس گوش بدم بعد برم سراغ نقاشی . زبان رو هم اضافه کردم به برنامه. واسه کار خودمم دارم برنامه ریزی های دقیق میکنم. و اینکه راستی مراقبه یاد گرفتم یه تمر
یکی نیست بگه که بشر، بگیر بخواب، مگه مجبوری پست می‌ذاری؟!
منم بهش میگم که مغزم اضافه بار داره، باید درستش کنم...
____
دلم یه کیسه بوکس می‌خواد! نه، حسش نیس. دلم اصلا چیزی نمی‌خواد، غلط کرده اصلا چیزی بخواد...
____
بزرگ‌ترین لذت این روزا که از پروژه‌های درسیم آزاد شدم، خوردن آب یخه... در این حد والا و متعالی.
____
شنبه همین هفته برای اولین بار توی چهار سال دانشگاه، به یکی از دخترهای دانشگاه سلام دادم‌. اعتراف می‌کنم که تو عمل انجام شده قرار گرفتم.
____
امروز از ساعت سه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. اصلا یجوری شدم از ساعت نه شب خوابالود میشم حتی چشمام قرمز میشه انگار یه قرن هست که نخوابیدم. حالا این حال خوبمو میبینی دیروز که معاشرتمم خوب بود به نسبت خودم ولی از قضا قرصی که موتورمو راه انداخته نیست و دو هفته است توزیع نشده :/ امروز که مها میره قراره برای منم ببره دارومو عوض کنه. باورم نمیشه خدا کنه تغییر بدی نیفته من اوکی بودم با این وضعم. هووووف
بابام میگه چراغای دورو روشن کن بشین سر کارت. دیگه ب
بچه که بودم عاشق این فصل بودم ، آلو ها میرسیدن و مامانی برام لواشک میپخت ...کل روز کارم این بود که بیوفتم دنبال آفتاب و لواشک های عزیزمو ببرم زیر آفتاب که زودتر خشک بشن . هنوز رنگ قرمز و طعم ترش شون یادمه ...مامانم اما هیچوقت اهل این کارا نبود ، خیلی افاده ای و ناز نازو بود . همیشه میگفت وای من خسته میشم ، وای من جون ندارم ، اصلا به من چه و ... . من اما عاشق این بودم که پا به پای مامانی لواشک و رب آلو بپزم ، برم باغ میوه و گل گاوزبون بچینم و سیب و زردآلو
دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها
من محمدرضا امینیان هستم 12 ساله از تهران.
من بخشی از وقتمو درموبایل و یا فضای مجازی بازی می کنم. هدفم از ساخت این وبلاگ اینکه اگر شما نتوانستید بازی هار و یادبگیرید یااینکه نتوانید آنهارا پیش ببریدمن برای شما آموزش های ویدیویی ای بگزارم. هدف دیگم از این وبلاگ اینکه شما  میتونید نوع بازی هایی که دوستارید روبه من بگیدو من براتون پیشنهاداتی می کنم.
مثلا:شما نوع  بازی های استراتژی را انتخاب  می کنیدو من هر چند عدد بازی که خوب باشن رو بهتون پی
امروز ساعت هشت بیدار شدم هرچند که ساعت ده تا یازده اینطورا باتریم تموم شد خوابیدم. اما امروز روز زبان و خب منم باید برای دیکته سه درس رو بخونم. هرچند که این چند روز خوندم. اما باز هم مرور میکنم باید جمله هم در بیارمو حفظ کنم خیلی واسه این یکی نگرانم. همین تا شب قراره فقط زیان بخونمو از زبان خودمو خفه کنم احتمالا درس جدیدم جلو جلو میخونم که سر کلاس روش گیر نکنم. اینم داستان من با کلاس زبان رفتن. نصف وقتمو گرفته و هنوز نتونستم مدیریتش کنم تا به همه
 در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به هم رزمانش گفته بود که به راننده بگن بایسته بعد راننده ی اتوبوس گفت الان جایی برا نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم و شهید شالیکار در جواب به آنها گفت من یک سال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم. و خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه ی اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جاری شد از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده
این کنکور اردیبهشت انقد وقتمو پر کرده که نمی‌دونم کی می‌خوابم و کی غذا می‌خورم و کی درس می‌خونم :/
می‌خوام چند تا پست بذارم برای خودم، مث پارسال.. هنوز وقت نشده! فعلا تیترهاشو اینجا میگم که ذهنم خالی شه تا ایشالا سر فرصت بیایم سراغ تک تکش....

یه چیزی تو مایه‌های 4تا پست پارسالم درمورد سالی که گذشت.. (پست اخیرم یه شمای کلی‌ای از سال توش بود ولی میخوام دقیق‌ترش کنم که یادم نره چه اتفاقاتی توی 97 افتاد که شد اینکه شده...) یه همچین چیزی
یه همچین چیز
میخوام ما بین کارم مقالهٔ آئورارو بخونم. دلم باز میشه و کلی کیف میکنم از دوباره خوندنش. و البته یه چیزایی برام یادآوری میشه. و این که خب بقیه کارامم انجام میدمو وقتمو هدر نمیدم. دلم برای استادم، بارت ، سونتاگ و بنیامین تنگ شده. دوستام هستن خب ! زندگی من اینقدر که با این آدمها درگیره و میگذره با بقیه کسایی که هستن نمیگذره. کاش واقعی بودن. وقتی به نبودنشون فکر میکنم ناخودآگاه گریه ام میگیره. مثل حالا. خیلی وقته که میشناسمشون از بعد از کلاس استادم
الان واقعا حس s رو درک میکنم. واقعا درک میکنم. ولی هنوز ازش متنفرم به خاطر کاری که بام کرد. هیچ دلیلی نمیتونه قانع کننده باشه کاری که بام کرد رو.
یکی رو میخام سفره ی مغزمو براش باز کنم و برنامه ریزی کنم نمیخاد کاری کنه فقط گوش کنه باشه و یک انگیزه بشه که برنامه ریزی کنم بعد یک ماه تمام از صبح تا شب بیاد دنبالم بزنه پس کلم:/ بزنه پس کلم بگه پاشو بیدار شو برو بیرون. بزنه پس کلم نرو تو تلگرام بشین کار کن بزنه پس کلم و... 
ابجیم فقط دیروز اومد دعوا کرد چر
این یه پست تبلیغاتیه...آرهه...
مانگا...وبتون...مانهوا...کمیک...یا ایرانیزه اش داستان مصور...که معمولا شرقیها بیشتر از غربی ها مینویسن...داستانهایی با ژانرهای مختلف و جالب...که این روزا من بیشترین وقتمو میذارم پای خوندن اینا...(به جای درس خوندن!) 
من عاشق دنیای فانتزی اونام و خب یکی از مدل داستانهای مورد علاقم داستانهایی راجع به تناسخ هست...کشورهای شرقی آسیا به تناسخ اعتقاد دارن و خیلی در این مورد داستان مینویسن...خیلی هیجان انگیز... 
میمیری و لحظه ای ب
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
تصمیم گرفتم از این به بعد کارای متفرقه انجام ندم در عوض تمرکزم رو بزارم روی کارهایی که واقعا دلم میخواد انجام بدم پس خداحافظ روبان دوزی، خیاطی، رقص، چت و از این مزخرفات که واقعا برام دغدغه شده و به شدت افسرده ام میکنه .
عوضش میخوام چند تا کار رو حتما انجام بدم ...
کتاب بخونم حداقل روزی نیم ساعت .
بنویسم حداقل روزی یک متن.
آشپزی کنم حداقل سه بار در هفته.
کلاس شنا برم!(تا حالا نرفتم ،فقط به خاطر کمرم میخوام برم) حداقل یک بار در هفته .
دندون پزشکی برم.
گفت برو از فریزر خورشت خوری ای که توش پیاز داغ هست بردار و بریز تو سبزیا که باهاش مزه بگیره. درب فریزر رو باز کردم. قاشق رو از جاقاشقی برداشتم و شروع کردم به کم کم خالی کردن پیازها و اون وسط یه تیکه کوچیک هم گذاشتم به دهنم. طعمش یه جوری بود! از اخرین باری که دو تایی به پیاز داغ های فریز شده ناخونک زدیم چقدر گذشته؟ چقدر میگذره از آخرین باری که مامان خانم دعوامون کرد که نمیگید بیخبر میخورید بعد یهو مهمون بیاد بخوام غذا درست کنم ببینم پیازداغ ندار
همیشه دوس داشتم مثل اون دسته ادمایی باشم که خیلی خفن ب نظر میان
جای اونایی برای اروم شدنشون ساز میزنن میخونن و یا نقاشی میکشن!
جای اونایی که عکاسیو حرفه ای کار کردن (یا ی هنریو حرفه ای دنبال کردن) 
جای اونایی که کتابخورن 
جای اونایی که بلدن قلمبه سلمبه حرف بزنن 
جای اونایی که قلمشون وحشتناک عالیه
جای اونایی که سلیقه اشپزیشون حرف نداره
جای اونایی که ب همه کاراشون با برنامه ریزی میرسن
جای اونایی که اون سر دنیا زندگی میکنن
جای اونایی که کل دنی
دارم فکر میکنم به فکر کردن. این که چقدر ما فکر نمیکنیم. یعنی نمیشه فکر که نکرد قطعا همه تا یه حدی از فکر کردنو دارن. اما به فکرامون بها نمیدیمو سرسری ازشون عبور میکنیم. یا این که به چیزای اساسی فکر نمیکنیمو درگیر فکرای سطحی و ساده میشیم. همین خود من همین چند روز چیز خاصی ننوشتمو احتمالا حتی بهش فکرم نکردم. فکر کردن نباید چیزی باشه شبیه آب خوردن. باید جزو اولویت های زندگیمون باشه. وقت هدر ندادن هم. احتمالا میگی این دوتا چه ربطی به هم دارن. خب هیچی
فردا شنبه‌ست.
امیدوارم شنبه‌ی خوبی باشه خدایی. خسته شدم. امیدوارم مدیرعامل جلسه نباشه، مدیر منابع انسانی هم جلسه نباشه، و تکلیفم مشخص شه و با برنامه برگردم خونه. و شایدم مستقیم برم و دفترچه‌مو پُر کنم و پست کنم و بعد برگردم خونه.
دوس دارم برجِ 11 اعزام میشدم، ولی نمیشه. فقط برجای زوج اعزام هست. برج 10 یه کم زوده و برج 12 یه کم دیره حس میکنم. البته اگر که فردا اوکی بشه. اگه همه مسئولاش حاضر باشن باید اوکی شه. ولی دو بارِ قبلی که رفتم اینطور نبوده.
یک ویروسی تو این مدت که نمی نوشتم افتاده بود به جونم به نام:وبلاگمو حذف کنم.تنها لطفی که تونستم در حق وبلاگم کنم این بود که نیام سراغش و حالا این ویروس از بین رفته.البته که چون ویروسه از بین نمیره ولی فقط نیست.
اومدم تا یه تجربه به اشتراک بذارم.من چند ساله که اکانت اینستاگرام دارم ولی هیچ پستی ندارم.فالور هم ندارم و اساسا اکانت ساختم تا چند تا پیجی که دوس داشتم رو فالو کنم.حقیقتا هم پیج های خوبی ان و کلی چیز یاد گرفتم.هفته ی پیش نرم افزار رو از ر
 
 
16،17سالم که بود تمام وقتمو صرف اینترنت و فضای مجازی و لپ تاپم می کردم.
تمام زندگیم خلاصه می شد توی لپ تاپم،وقتی نت نبود لپ تاپمم دیگه نبود  درست بگم زندگیم وابسته نت و فضای داخل نت بود بدون هیچ هدفی
از اون روزا چیزی که یادمه نی نی سایت،چت رو های مختلف و شاخشون یاهو چت،وبلاگ خونی و وبلاگ درست کردن های پی در پی که هیچوقت نمیدونستم خب حالا چی بنویسم،از چی بگم....
از یه زمانی ببعد اینستاگرام جای همه رو برام پر کرد و من خدافظی کردم با همه ی اون وبلا
نمیدونم جریان چیه که هرشب زودتر از دیشب بیدار میشم از خواب. به هر حال از دو بیدارمو دیگه خوابم نبرد. تازه میخوام روزمو شروع کنم. یه خورده ام گشنمه اما الان یه خورده خیلی زوده برای صبحونه :/ برام امیدوار باش که از پس امروزم بر بیامو از دیروزم بهتر باشم. خیلی بهتر. فعلا دارم ابی گوش میدم یه کوه ظرف هم منتظرمه :دی نه در این حد اما ظرفا باز نصیب من شد. نمیدونم چرا :/ دیگه از کجا بگمممم ؟؟ همین. دلم میخواد یه روز از اینجا برم. یه جای دور خیلی دور. امیدوارم
از وقتی بیدار شدم به جز موقع نهار که نیم ساعت بیشتر نشد دارم کار میکنم. یا کتابمو جلو بردم یا رفتم سراغ زبان تا بخش بخش تو این چند روز انجامش بدم. باید خودمو تو زبان بکشم بالا. تو گرامر مشکل دارم. توی جمله ساختن نمیدونم این لعنتی چرا تو مخ من نمیره. :( حالا معلم اومده میگه از هفته دیگه کلمه میدم بیاین پای تخته جمله بسازین. یعنی آنلاین جمله بسازیم :/ لعنتی من بلد نیستم. یعنی کلمه هارو یادم میره هول میشم. عجب داستانی دارما. ولی باید یاد بگیرم به خاطر
به خاطر یک مشکل که قابل حل نیست و باید فقط تحملش کرد، بی تاب شده بودم ... اتفاقی یک ویس شنیدم که گفت: (امام حسین (ع) در کنار اجساد شهدا گفتند خدایا چون تو میبینی صبر می کنم)... اولین بار بود که توحید رو این طور دیدم ... 
قرار بود امروز امتحان پیش ارتقا برگزار بشه که نمره اش اثری روی کار ما نداره فقط برای آزمایش امتحان الکترونیک برگزار شد اما استادم فقط یک بار گفت نمرتونو می بینم ... فقط برای همین احتمال برای امتحانی که مهم نبود ساعت ها وقتمو گذاشتم و د
 
جاهای خالی را پر کنید و همیشه در ذهنتان تکرار کنید "
مهمترین فرد زندگی من نامش  ..... است . 
مهمترین هدف یکساله من ..... است . 
مهمترین هدف پنج ساله من ..... است . 
سه ارزش مهم زندگی ام که حاضرم وقتمو به خاطرشون صرف کنم .....و.....و..... هستند . 
بهترین دوست قابل اعتماد من ..... است .بزرگترین نقطه قوت من..... و بزرگترین ضعف من ......است .
✅برای داشتن زندگی بهتر و با نشاط تر از این روش استفاده کنید .
#تلنگر_مثبت
امروز اولین روزِ باشگاه رفتنم بود، خوشحالم، و راضی ام از خودم، امیدوارم راضی بمونم، این بار بدنسازی رو نه فقط به امیده چاق شدن بلکه برای داشتن یه جسم سالم تر شروع میکنم و ادامه میدم تا روزی که زنده ام ، چنتا درس مهم به خودم دادم این چن روز: 1. خودمو رو با هیچ چیز و هیچ کس تحت هیچ شرایطی مقایسه نکنم چون این نوع مقایسه واقها مضحک و عبث هستش 2. وقتمو صرفاً برای فعالیت هایی صرف کنم که در راستای هدف هامه 3. من همین الان ایده‌آل ترین و کافی ترین ام در نو
این روزا اصلا خوب کار نمیکنم. خودم میدونم که کم کارم همش میگیرم ول میکنم چه فایده ای داره این. درسته حالم یه خورده خوش نیست اما این دلیل نمیشه. میدونم اگه اینجوری ادامه بدم هیچی نمیشم. میدونم من از این ادمای خوش شانس نیستم که بی هیچ تلاشی برام چیزی پیش بیاد. من همیشه باید همه نیرو و وقتمو بذارم تا شاید اتفاقی برام بیفته چه بسا که خیلی وقتها با تمام تلاشم اتفاق خوبی نمیفته برام. خب یه خورده ناراحتم شایدم ترسیدم. میترسم شروع کنم باز نتونم. چی مانع
فکر می‌کنم حداقل یک نفر باید بهم تسلیت می‌گفت، بابت بیکار شدنم. در وصف نمی‌گنجد احساس من از چهارشنبه تا الان. برای بقیه‌شم کلمه پیدا نمیشه، می‌تونم چند ساعت در موردش حرف بزنم، ولی مطمئنا آخرش هم نمی‌تونم ذهنیاتمو منتقل کنم. پس تسلیت به خودم و تمام. (لطفا در این مورد صحبت نکنیم.)
اگه بپرسید خب از اون روز تا حالا چیکار کردی میگم فیلم دیدم. واقعیت اینه که یه احساسی همیشه درون من هست که فیلم دیدن وقت تلف کردن و صرفا یه تفریحه. حاضرم وقتمو ذره ذر
من اگه تو اینستاگرام هستم برا اینه که یکی از علایقم عکس گرفتنه و خب دوست دارم به اشتراک بذارمشون. اینو قبول دارم که خیلی وقته مسیر اینستا از یه شبکه‌ی صرفا مخصوص اشتراک‌گذاری عکس فاصله گرفته. نه فقط از سمت کاربرا، بلکه اینو از ویژگی‌های جدیدی که خود اینستا اضافه می‌کنه هم می‌شه فهمید.
من تلاشم اینه که تا جای ممکن از جوهایی که ایجاد میشه تاثیر نگیرم و همون علاقه‌مو دنبال کنم فقط. وقتمو تو پیجای زرد تلف نمی‌کنم، هر اتفاقی میفته نمیرم نظر ب
گفته بودم بهت که یه دفتر دارم کارایی که روزا باید انجام بدمو صبح به صبح توش مینویسم و هرکدومو که انجام میدم تیک میزنم. این روزا نگاه که میکنم میبینم چه راحت کارامو انجام میدمو به همش میرسمو وقتمو هدر نمیدم. کاش میام شمال هم همینجوری کار کنم. دیگه تا مدت طولانی احتمالا تهران نمیایم. زیادم بد نیست من ترجیهم اینه زیاد در رفت و آمد نباشم نمیدونم چرا. به هر حال امروز کتابمو خوندم و تمومش کردم کتاب جدیدمو شروع کردم فرانسه درس سه استاد شالچی رو کار ک
یه سنی هست که آدم خیلی سریع تغییر میکنه البته شایدم در مورد همه اینطور نیس و واسه هر کسی یه جوریه. ولی خب واسه خود من این تغییرات سریع خیلی جالب و شگفت انگیز بود و هست. 
وقتی دو سال گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، اینقدر تغییرات زیاد و سریع میبینم که با خودم Holy F.u.ck 
یادم نمیاد اولین مطلبم رو توی این بلاگ کی نوشتم و چی بود و اصلا علت اینکه اومدم سراغش چی بود، ولی اینو میدونم که از اون روز تا الان خیلی چیزا عوض شده.
شاید شروعش به خاطر یه مثلا عذاب وجدان
عکس و بیوگرافی آرمین 2afm آرمین زارعی
آرمین زارعی متولد سال 1365 است و متولد ماه اردیبهشت است. اما اوج کار او مربوط به زمانی است که آهنگ مبارک باشه را منتشر کرد و این آهنگ بسیار معروف شد و باعث شد که او بیش از پیش معروف گردد.او می گوید که بیشتر کارهایش را خودش انجام می دهد و ترانه هم نمی فروشد. برای آهنگ دو صدائه با کسی، پول نمی گیرد، هیچ گاه اسپانسر نداشته و همیشه سعی کرده است که سر پای خودش بایستد.
سبک دیس لاو
او سبک دیس لاو را ادامه داد و آهنگ های ا
اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟
 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو راهی که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. اقااااا یعنی پشمام ریخت فقط!!!!!!!!فک کنننننننن دقیقا همون کا
اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟
 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو یه باتلاق که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. اقااااا یعنی پشمام ریخت فقط!!!!!!!!فک کنننننننن دقیقا هم
من از اون دسته آدمای «تافته جدا بافته»ام
من از اون آدمای «متضاد رو مخی»ام
مثلا،فکر میکنم نرگس صرافیان طوسی و قاضی نظام و صابر ابر صرفا آنلاین‌نویس هستن.
من «بیشعوری» نخوندم،«نیچه» و افکارشو قبول ندارم.
به نظرم «ملت عشق» شاهکار ادبی نبود.
«رادیو چهرازی» یه پادکست معمولی بود.
عاشق پنیرم ولی «پیتزا» خیلی دوست ندارم.
به نظرم «قهوه» اصلا خوشمزه نیست،یه نوشیدنی با ظاهری قشنگه،خستگی رو هم رفع نمیکنه.هیچی جای «چایی» رو نمیگیره.
بعضی موقعا ترجیح
حرف زدن راجع به بعضی چیزا در مقابل دیگران کمی سخته چون قضاوت شدن رو به همراه داره بعلاوه اینکه بعضی افراد بهیچ عنوان مبانی خارج از تصورات و یاد داشته های خودشونو نمیپذیرند
مثلا چی؟؟
مثلا اینکه من فکر میکنم اصلا دوست ندارم با کسی زندگی کنم! منظورم زندگی دائمی و شرایطی مثل ازدواج هست. اینو بر اساس روحیات خاص خودم میگم و فهمیدم.. حالا من اینو بخوام بگم یه عده با خودشون میگن خب تا الان نتونسته ازدواج کنه برای همین این حرفو میزنه!
مهم نیست.. مهم این
کتاب مائده های زمینی مائده های تازه، آندره ژید ، مهستی بحرینی ، نشر نیلوفر
 
+ میرتیل، ما جز در آنات زندگی هیچ نیستیم. تمامی گذشته در لحظه جان می سپرد، پیش از آنکه چیزی متعلق به آینده در آن زاده شود. لحظه ها ! میرتیل ، پی خواهی برد که « حضورشان » چه نیرویی دارد ! چرا که هر لحظه ای از زندگی ما ذاتا منحصر به فرد است: بیاموز که گاه منحصرا در لحظه استقرار یابی.  
 
امروز ساعت شیش بیدار شدم رفتم حموم که هشت بیمارستان باشم. شلوغم نبودا اما منشی خونسرد و ر
چند روزی میشه خیلی کلافه‌ام.
تابستون به ته رسیده و طبق معمول حسرت نرسیدن به خیلی از برنامه‌هام رو دارم
با اینکه امسال یکی از بهترین و پربارترین تابستون‌هام بود. ولی این روزای آخر دارم خراب می‌کنم. باید منعطف‌تر برخورد کنم
هنوز تو برنامه درسیم رو غلتک نیافتاده بودم که یک هفته رفتم خونه خواهر برای کمک اثاث کشی‌اش.
بعد گفت برنامه سفر ریخته برای آخر شهریور و منم حتما باید برم.
و خواسته برای سفر برای خودش و طبیعتا خودم دودست مانتو و تونیک مناس
رویا پیامک دهد که با سلام و احترام، بازهم میایی گول بمالیم به سرت، و این ترم برای ما فداکارانه تدریس بفرمایید؟
و من پاسخ همی فرستم که کور خوندید! فوطینا!
با بنزین لیتری 30 هزار ریال اونم با این ترافیک دهشتناک از این سر تهران راه بیفتم اون سر تهرون که به پنخمه ها(پخمه +نخبه) های ساختمون چهار طبقه بی آسانسوری که اسمشو گذاشتید دانشگاه بیام درس بدم؟ 
بعد کل طول ترم احوال ما رو نپرسی ولی آخر ترم که میشه هر از گاهی تلفن بزنی که آقای دکتر، میشه به فلان
طبق فرمایشات همسر الان اینطوری شدم که دستکش دستم میکنم. میرم مغازه تو راه هم به همه چی دست میزنم. تا میشینم پشت میز، یهو خارشتَک میگیرم. 
سر و صورت و لب و دهن و دماغ و چش و چال.
دستکش رو در میارم. متوجه میشم حین درآوردن،دستم دستکشی شده. میرم دستمو میشورم. 
با دستمالی که داره تموم میشه خشک میکنم. چش و چالو میخارونمو دستکش رو بر میدارم و باز دستم دستکشی میشه. همونطوری دستمونو میکنم توش. حالا دیگه توی دستکش هم دستکشی میشه. 
ویروسِ احتمالیِ روی دستک
اقا اون دختره بود که میگفتم همش میاد وقتمو میگیره میگه بیا بریم بیرون یا همش میگه بیا بشین کنارم و من داشتم کلافه میشدم از اینکه نمیتونم مهارش کنم،خب؟؟؟؟
 جدیدا با یه دختری دوست شده.بعد امروز اومد با چشم گریون گفت این دختره خیلی وقت منو میگیره همش میگه بیا بشین پیش من همش بهم بکن نکن میکنه من افتادم تو راهی که نمیتونم ازش بیرون بیام چیکار کنم از دستش راحت شمو، گریه میکرد همینجور. یعنی داشتم شاخ درمی آوردم!!!!!!!! فک کنننننننن دقیقا همون کارای
امشب بعد از چند شب دال دوست داشتن خوندن و این داستانش راجب عادت بود و جالبه که به حال الان من میاد و قبلش داشتم بهش فکر میکردم.منم توی خونه همیشه جای مخصوص خودمو دارم و تقریبا همه میدونن حتی مثلا زنداداش وقتی اونجا میشینه بدون هیچ حرفی میگه عه ببخشید نشستم سر جای تو؛ و منم تقریبا یه حس مالکیت به اون فضا دارم؛ مثلا تا چند ماه پیش که چیدمان مبلا رو تغییر بدیم جای مخصوص من یه مبل تک نفره ورودی پذیرایی بود زیر پریز برق بعد که مبلا رو جابجا کردیم گش
امروز نسبت به چند روز اخیربهتر بود ولی خوابم خارج از کنترله
میدونم باید تلاشمو بیشتر کنم
میدونم نگران آزمونمم
و میدونم که باید کم کاریای نیم سال اولمو جبران کنم
ولی بازم اینستا میرم و بازم وقتمو یه جاهایی تلف میکنم
امروز به خانوادم فکر میکردم
که چقدر نگران من هستن و به فکر منن
فقط میخوام جدی باشم
باید آدم با اراده ای بشم
ساعت مطالعه امروزمم تا اینجا 4 ساعت و ده دقیقه و تا خوابم امیدوارم از 8 ساعت بیشتر بشه
سلام سلام سلام
این مدت که نبودم فک میکردم خیلی وقته نیومدمو دیگه کلا نیومدم بعد ی روز که اومدم دیدم عه همچین دورم نبوده فلان روزو ثبت کردم بعد دوباره تنبلی گرفتمو و نتونستم بیام تا حالا
ایشالا که حال دل همگی خوبه^_^ خصوصا کنکویامون:*
بعد از کارگاهای کوچیک ١١نفره مون با استاد ص که انصافا جذاب بود و تجربه های جالبی ب ارمغان اورد (بیشتر شبه کارگاه بود)
روزهای خیلی خوش دیگه ای هم داشتیم و الان جزئیات یادم نیس:( و مهمتر از همه سوتی هایی که اکیپمون هم
ذهنم خالی بود خالیه خالیه
انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتم 
آخه یه شبه همسایه امام ریوف شدم 
از پنجره خونشو میبینم وهرچی دلم خواسته رفتم بیخ گوشش گفتم 
برای همین خالیم .خالی شدم از حرف
منتظرم تا خودش پرم کنه ......
تااینکه چندساعت پیش استادم پیام دادن که :فردا به تک تکتون زنگ میزنم اگه گفتین موضوع صحبتمون چیه؟؟؟؟؟؟
منم مثل همیشه حاضرجوابی کردم زودتر ازهمه جواب دادم که مثلا بگم من خیلی میفهمم.....
البته از سر ذوقم بود اما بعدش فکرکردم شاید چون تکا
امان از وقتی که ذهنم یاری نکنه منو تو فهمیدن مسائل به چنان آدم مزخرفی تبدیل میشم که نگو. شاید کمی عصبی و بی حوصله. اما یسری چیزا انگار کنترلش دست ادم نیست. شاید احمقانه به نظر برسه که بخوای کنترل همه چیزو دستت بگیری. شاید چون فکر میکنم خیلی چیزها رو از دست میدم. شاید دلم میخواد همه چی بهتر بشه فقط و من دلم بخواد به چیزهایی که دوست دارم برسم. و وقتمو ارزشمند تر بگذرونم. مثل ماشین سواری میمونه . واسه همین رانندگی رو دوست ندارم. وقتی پشت فرمونی باید
 
کتاب نقاب مرگ سرخ و ۱۸ قصه دیگر ، ادگار آلن پو ، کاوه باسمنجی ، نشر روزنه کار 
 
+ احساسی که نامی برایش نمی توانم بیابم وجودم را تسخیر کرده است ـ احساسی که هیچ تحلیلی نمی پذیرد، احساسی که آموخته های زمان گذشته برایش نا کافی است و می ترسم که خود قیامت هم کلیدی برای فهمش به من ندهد. 
 
+ تصور میکنم که درک هول انگیزیِ احساسم کاملا ناممکن باشد ؛ با اینهمه، کنجکاوی رسوخ به اسرار این نواحی خوفناک، بر ناامیدی ام چیره می شود، و مرا به هولناک ترین جنبه
چیز زیادی تا کنکور نمونده و من هنوز با مشکلات مطالعه درگیرم  :|
من از مهر شروع کردم و هر چن روز یه بار عمیقا درس میخونم
اما الان اونطوری که باید باشم نیستم
درصدام در حد 20 30 40 فوقش 50 با 60هستش
الانم هزچی میخونم حس میکنم بی فایدست
به هیچ کدوم از دروس کامله کامل مسلط نیستم
واسه یه درصده خوب باید به اون درس کاملاً مسلط بود
ینی خورده باشی اون درسو، حفظه حفظ باشی
اما من همه رو خوندم اما تو همشو در حد متوسطم( گاهی هم متوسطه رو به پایین)
تو تست زدن سرعتم به
چیز زیادی تا کنکور نمونده و من هنوز با مشکلات مطالعه درگیرم  :|
من از مهر شروع کردم و هر چن روز یه بار عمیقا درس میخونم
اما الان اونطوری که باید باشم نیستم
درصدام در حد 20 30 40 فوقش 50 با 60هستش
الانم هزچی میخونم حس میکنم بی فایدست
به هیچ کدوم از دروس کامله کامل مسلط نیستم
واسه یه درصده خوب باید به اون درس کاملاً مسلط بود
ینی خورده باشی اون درسو، حفظه حفظ باشی
اما من همه رو خوندم اما تو همشو در حد متوسطم( گاهی هم متوسطه رو به پایین)
تو تست زدن سرعتم به
ب این گوش کنید و صبر داشته باشید.
هم آرومم هم استرس دارم.
کنترل اوضاع رو دوباره ب دست آوردم و حتی وقتی هم دارم وقتمو تلف میکنم از روی آگاهیه، از روی استرس و ندونستن نیست.
فیلم میبینم تا آروم شم و وقتی گریه ام میگیره(ب خاطر اوضاع ناجور کاراکتر اصلی فیلم!) بیشتر از چیزی ک باید براش گریه میکنم. سعی میکنم استرسمو خالی کنم و واقعا کمک میکنه.
با مامان حرف میزنم. هیچ وقت حرف زدن باهاش اینقدر ارام بخش نبوده. و مامان واقعن داره کمک میکنه. بیش از اندازه امی
سلام دوستان عزیز نوروز ۹۸ رو تبریک میگم خدمتتون.. امیدوارم سال جدید سال رشد و پیشرفت باشه واسه همگی.چند روز هست توی این فکرم که رزولوشن سال جدید رو چی انتخاب کنم...هدف پارسال دوری از اهمال کاری بود که حقیقتا پیشرفت خیلی خوبی داشتم و خیلی کارهامو که مدت مدیدی بود عقب انداخته بودم  انجام دادم.. چندتاشو لحظات پایان سال انجام دادم و بستم گذاشتم کنار..روی هدف امسالم خیلی فکر کردم و موارد مختلفی به ذهنم رسید اما در نهایت تصمیم گرفتم که تمرکز بیشترم
فرصت محاسبه یه روزه ی من تموم شد.
این کار رو بخاطر این انجام دادم که توی طول روز خیلی کارهای الکی انجام میدم. بعد از خودم شاکی میشم که چرا به فلان کار نرسیدم.
اولین کار لغو امروزم ازین قرار شد که یه مسلمون کله سحر (همچین کله سحرم نبود ها) اومد زنگ خونه ما رو زد و گفت این ال نوده دم در مال شماست؟ و من مث مرده ای که از گور برخاسته، با چشمانی پف کرده و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم زنگ بالا رو بزنید!
(خدایی این نصیحت رو از منِ پیرِ فرزانه داشته باشید
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت،
واقعاً دوریش واسم سخت بود
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم
خیلی ناراحت شدم
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
"زیبای منخدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود
بیقرار بودم حالم خیلی بد بود
هر شب با خدا حرف میزدم
التماس میکردم که خوابشو ببینم که ازش بپرسم...
چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟
با حضرت زینب سلام الله علیها حرف میزدم رو به خدا کردم
و گفتم: "خدایا... را
سلام :) فکر کنم اولین‌باره ابتدای یک پست سلام می‌دم  :) چون‌که حس می‌کنم خیلی وقته نبودم ، با اینکه هرشب سر می‌زنم ولی نسبت به قبل حضور کمرنگ‌تری از خودم می‌بینم . با چالش مینیمالیسم دیجیتال آشنائی دارید ؟ :) ( بطور خلاصه یک چالش برای کنترل رفتارمون در برابر فناوری‌های گوناگون و فراوان امروز ) من این چالش رو شروع کردم و می‌خوام شرحِ ، تقریبا یک هفته در این چالش بودنم رو با شما به اشتراک بذارم :)
من توی خونمون یک‌سری وظایف دارم نسبت به خودم و
ما آدما مدام در حال توجیه خودمون هستیم. بهتره بگم خودمونو به هر شکلی که راضیمون کنه گول میزنیم!!
فرقیم نمیکنه از چه گروه و چه قشری باشیم!
چند روز پیش یه جشنی دعوت شدیم به مناسبت امامت امام زمان
من که نرفتم چون علاوه بر اینکه قبلش استخر بودم، با شناختی که ازون آدما داشتم میدونستم از مجلسشون خوشم نمیاد و ترجیح دادم وقتمو جوری که ددست دارم هدر بدم لااقل!! (ریا نباشه فک کنم نشستم درس خوندم. درس خوندن منم از نشانه های اخرالزمانه حقیقتا! اونم با این ا
مکالمه ی اینجانب(اینترن اطفالی که فردا مورنینگ داره) با مجتبی اینترن طب اورژانس!
_سلاااام بر آقای دکتر خوشتیپ گرل کیلر!
+بگو?(به حالتی به تخمم وار)!
_میگم چیزه...خوبی?
+کاری داری بگو،میشنوم...
_مجتبی جون مادرت تا صبح برا اطفال ویزیت نذارین ما مورنینگ داریم...
+اوه،گرون تموم میشه...
_تو جون بخواه عزیزم...بعد اتمام کشیکت قرار دم بوفه:D
+حالا تا فکرامو بکنم...
_مجتبی لوس نشو خداوکیلی نذارینا...
+دیگه داری وقتمو میگیری خانم دکتر...
:////
*تو بیمارستان اصولا خر ا
با 77 امین پست وبلاگ و آخرین چالش امسال با سالی که گذشت خدافظی میکنیم
حقیقتا سال خیلی خوبی نبود ولی از سال 97 بهتر بود
تقریبا بیشتر وقتمو تو خونم پس چنین موقعیتی کم پیش میاد برام
 
1. روزی که بعد مدت ها با رل قبلیم حرف زدم خیلی خوشحال بودم
 
2. وقتی از شمال برمیگشتیم و شب آخر بود و تو حیاط مدرسه والیبال بازی میکردن
بعدش رقصیدن و لایو گرفتم خیلی خوب بود یا شهربازی که رفتیم و تو ماشین بازی گندزدم
 
3. تولد سوپرایزی مامان که البته یجورایی پیش بینی میکر
دوباره شب و روزم قاطی شده. خیلی سعی کردم درستش کنم و زود بیدار بشم اما موفق نبودم. شب ها تا نیمه بیدار و صبح ها هم تا هشت خواب. فایده ای نداره چون اونم اینقدر تا لود بشم طول میکشه که ساعت میشه ده. :/ به خاطر همین تصمیم گرفتم به یاد قدیما یه مدت جغد بشمو شبها نخوابم.  سکوت و آرامشش هم برای کار کردن بهتر و بیشتر چه اینجا چه رشت هم میتونم انجامش بدم. خیلی زود برمیگردم به شهر بارون. دلم برای بارونهاش حسابی تنگه. من که میگم مها بیا عید هم همونجا بمونیم.
به خودم گفتم فقط شروع کن مائده. تو از پسش بر میای. فقط باید الان ، همین لحظه شروع کنی هرجوری که هست نباید جا بزنی. من باورت دارم. دیگه خستگیت وقتشه تموم بشه. وقتش حرکت کنی و نترسی. و خودتو به خودت فقط ثابت کنی.
میدونی الان یاد یه خاطره ام افتادم .راهنمایی بودم. دوستام به خاطر نمره های کم علومم مسخره ام میکردن از پانزده نمره بود و من بیشتر ده یازده میشدم چون دوست نداشتم درسشو. یه بار فقط یه بار یه امتحانمو نشستم خوندم. نمرم شد چهارده نیم از پانزده.
به این می‌اندیشم که این تمایل به بیهودگی و بی هدفی در انسان از کجا نشأت می‌گیرد. چرا دوست دارم اگر متنی می‌نویسم مغلق، مبهم و پیچیده باشد. به حافظه‌ام که رجوع می‌کنم می‌بینم فیلم‌هایی مثل حضرت یوسف که داستانی سر راست و معمولی‌‌ داشتند و دارای بیشترین طرفدار هم بودند نه امروز و این هفته و پارسال هم به آن فکر نکرد‌ه‌ام، چون تمام داستانش برایم معلوم بود و جایی برای مجهولات نگذاشته بود.
اما روزی نیست که به فیلم Eraserhead دیوید لینچ فکر نکنم و
خب فردا اسفند ماه شروع میشه و به ماه آخر امسال رسیدم. باید دوباره برنامه این ماهو بنویسم که ببینم کجای کار میخوام باشم. و خب پرونده ی امسالمو خوب ببندم. بهمن ماه بد نبود هرچند دلم میخواست کتابی که روشمو تموم کنم ولی خب همین که افتادم رو غلطک کار کردن برام کلی مایه خوشحالی و امیدواری هست. 
یه برنامه ی سنگین برای خودم نوشتم که باید سخت کار کنم باهاش. هیجان زده ام براش اما میدونم که تو هم فکر میکنی یعنی اگه ببینیش بهم میگی از پسش بر میام. من سال دیگ
الان که تابستون شده و ویزام ریجکت شد و برنامه ای هم دیگه برای این مدت نداشتم وقتم خیلی آزادتر شد و بیشترش دست خودمه که چجور وقتمو هدر بدم! آره هدر دادن عمر. الان که با خودمم بیشتر دارم می بینم، بهتر می بینم، سوالای بیشتری از قبل برام ایجاد میشه و جوابای بهتری هم دارم. واقعیت اینه حس می کنم همه برنامه هایی که میریختم، اهدافی که داشتم و و و منجر می شد به این که چجوری وقتم رو هدر بدم. این رو دارم تو خودم و آدم های نزدیک به خودم، دوستام و بقیه می بینم
سلام سلام به روی ماهتونمن اومدم با کلی کار جدید و متفاوت، من خیلی خیلی دوس دارم تند تند وبلاگ آینه لامپی رو آبدیت کنم. اصلا فرصت نمیشه. این بار گفتم دیگه باید یه کم وقتمو خالی کنم برای شما عزیزان دوستان چند تا از عکس های که ملاحظه می کنید، مشتری های عزیزمون لطف کردن عکس گرفتن برامون فرستادنخوش به حال ما به خاطر مشتری های فوق العاده ای که داریم. دم همتون گرم❤️عزیزان شما هر سفارش مربوط به آینه آرایشی بخواید. می سازیم و تقدیم میکنیم.یه خبر خوب
 
به برکت داشتن زمان اعتقاد دارم. گاهی میشه تمام وقتمو آزاد میکنم برای یه کار، ولی انجام نمیشه که نمیشه. یا میخوام یه کاری بکنم و صد تا کار دیگه پیش میاد. الان حکایت این روزهای بی برکت منه...
 
دیروز تا به خودم بجنبم عصر شده بود. رفته بود کوه و گفتم خسته س، دیرتر برم ببینمشون. رفتم و دیدم سر راه رفتن سراغش و شب بردنش خونه خودشون.
وقتی نیست خونه حسابی سوت و کوره. اون طفلک هم تنها مونده بود با اون وضعیت. دیدم انگار گرد غم پاشیدن توی خونه.
 
وقتی نیست ک
بسم الله ...
یک سال از ماه رمضون سال قبل گذشت. از اردیبهشت سال97 تا الان که اردیبهشت 98 هست.
چه کردم؟!
 چه کردم از شب قدر سال قبل تا امروز که اولین شب ماه رمضونه؟!
بذار فک کنم.
سال قبل داخل خوابگاه طرشت بودم. مسئول هیئت خوابگاه بودم.
جزء خوانی قرآن و افطاری گذاشتیم... اینا مهم نیست. چی دارم می نویسم!
شبای قدر.
2 شب از شابی شبای قدر رو داخل خوابگاه مراسم گرفتیم.
 شب اول رو داخل خوابگاه موندم. یادمه برا مرسام خیلی سعی کردیم و تلاش کردیم که خوب بشه. قشنگ یاد
میدونی ترس باعث میشه کند بشی و نتونی ادامه بدی. راکد بشی و حرکن نکنی یا فقط درجا بزنی. ترس خودش ترسناک برای من. توی درس خوندن تصمیم گرفتم تا شجاع باشم. شجاع باشمو انجامش بدم نه این که از ترسم دست نگه دارمو مدام وقتمو هدر بدم و فکر کنم حالا اگه نشه چی میشه و بترسمو یه گوشه کز کنم یا های های براش گریه کنمو اشک بریزم. 
امروز اولین روز اجرای برنامم بود و هست. خواب موندم اگه صادقانه بگم . اما جا نزدم. امیدوارم برسم کتابمو بخونم حدود صدوهفت صفحه سهمیه ا
سلام :) فکر کنم اولین‌باره ابتدای یک پست سلام می‌دم  :) چون‌که حس می‌کنم خیلی وقته نبودم ، با اینکه هرشب سر می‌زنم ولی نسبت به قبل حضور کمرنگ‌تری از خودم می‌بینم . با چالش مینیمالیسم دیجیتال آشنائی دارید ؟ :) ( بطور خلاصه یک چالش برای کنترل رفتارمون در برابر فناوری‌های گوناگون و فراوان امروز ) من این چالش رو شروع کردم و می‌خوام شرحِ ، تقریبا یک هفته در این چالش بودنم رو با شما به اشتراک بذارم :)
من توی خونمون یک‌سری وظایف دارم نسبت به خودم و
سلاااااام به همگی :)) حالتون خوبه؟ 
منم خوبم. یکم ذهنم خسته شده دیگه از هر روز پاشدن و درس خوندن و شب شدن و خوابیدن و باز فردا همون. ولی سعیم رو میکنم بهش توجه نکنم و بخونم! واقعا امیدوارم این سه ماه آخر رو هم دووم بیارم و با انرژی بخونم.
.
داداشم سرباز شده D= 
این بنده‌خدا قصد داشت کنکور ارشد رو ۲۸ فروردین بده بعد بره سربازی تا جواب‌ها بیاد و عمرش تلف نشه و اینها.. ولی خا کنکورش رفت هوا ولی سربازیش نرفت و بعد کلی خبر ضد و نقیض مبنی بر اینکه میرن یا
امروزم شروع شد با یه بارون تند. البته الان قطع شده . من که خواستم برم بیرون قطع شد‌‌:/ . میخوام عکاسی کنم. اگه مها راضی بشه جای عصر الان بریم میگه الان مغازه ها بستن خب راست میگه شاید عصر همچنان بارون بیاد. پس همون عصر میریم. اره میتونم امیدوار باشم که همچنان بارون بیاد. 
امروز دیر بیدار شدم با این که دیشب زود خوابیدم. خوابم زیاد شده و چقدر حرصمو در میاره. هنوز خیلی جلو نرفتم ساعتم شده ۹نیم. باید تا قبل بیرون رفتن کلی کارامو انجام بدم. زبانم هست ا
خب خیلی زوده بخوام بگم خسته شدم چون تازه اول راه هستم و خب خسته ام نشدم اما میخواستم بگم چیزی که بهم شوق میده و انگیزه اینه که به این فکر میکنم که اگه هر روز کارامو انجام بدم و جلو ببرمشون آخر روز ،آخر هفته ، آخر ماه و آخر سال چه نتیجه ای میگیرم. فکر کن روزهات حکم قطره های آب رو داشته باشن که تو با کارکردنت اینارو کنار هم میذاری و اخر سال با یه دریا روبرو میشی. تو دیگه آدم سال پیشت نیستی درسته شاید وقتی آدم فکر میکنه میگه اوووه کو تا اون موقع ولی ه
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ازدواج سخت ترین و مهمترین تصمیم زندگیمونه. تصمیمی که اگه با دقت و مشورت از متخصصان امر در این زمینه باشه میتونه واسمون سکوی پرشی به سمت رشد و توسعه ی فردی، اجتماعی، خانوادگی و حتی تحصیلی باشه. در این بین بگذریم از اینایی که به این مسأله ساده نگاه کردند و مبناشون تنها ازدواج بوده و هست بدون اینکه بپرسن یا به مسایلی دقت کنن که بعدها زمینه ساز بسیاری از اختلافات و تنش ها میشه.
خانمه میگفت: همسرم همش سرش تو کتاب و کارشه. سال به سا
سلام سلامممم.
 
آخرین روز تابستونو تا عصر خونه ی مامان سر کردم.بابام قاطی کرده بود.نه حوصله ی جوجه رو داشت نه حال مامانمو.هی با هم کل کل میکردن.منم نوبت مشاوره داشتم و دیدم اوضاع جوری نیست که جوجه رو بذارم اونجا.خلاصه گذاشتمش خونه خواهرم و رفتم انزلی... وای نوبتم پنج و نیم بود اما بالاخره ساعت هشت از مطب درومدم.قشنگ ترین چیزی که میشد رو از دکتر شنیدم.گفت خوب خیلی خوشحالم و الان میتونم بگم تو الان دقیقا تو مسیر اصلی زندگی هستی :)خوب بعدش دیگه هیچ
این روزها خوابم زیاد شده. خیلی زیاد. اصلا مهم نیست که چقدر خوابیده باشم باز خوابم میاد و خواب آلودم. امیدوارم این روزهارو زودتر پشت سر بگذارم. دلم برای مائده ای که چهار صبح بیدار میشد تنگ شده. ولی خب این دلیل نمیشه باقی روزو به خاطر این که زود بیدار نشدم نادیده بگیرم. این روزا روزم دیر شروع میشه و دیر به اتمام میرسه. به امید این که همه چیز دوباره سرجای خودش قرار بگیره. 
من تا جایی که خودمو مورد ارزیابی قرار دادم و متوجه شدم معایب زیادی دارم که ب
امروز کنکور داشتم. فک میکنم این میتونه توجیه خوبی برای تمام این غیبت هام باشه! نمیخوام بگم توی این مدت درس میخوندم... ابدا... فقط از اینکه بیام اینجا و کلا وقتمو توی دنیای مجازی بگذرونم یکم عذاب وجدان میگرفتم! کل زمان مفیدی که برا کنکور اختصاص دادم همین یه هفته ی اخیر بود که مثل یه بچه ی درسخون نشستم خلاصه هایی که سالهای قبل نوشته بودمو خوندم و تست های سه سال اخیر رو بررسی کردم... همین و تمام! مسخره س اگه بگم رضایت بخش بود! 
دریافت
هفت روز مانده به
امروز
داشت زمانِ پرزنت پرفکت رو درس میداد
بعد اَزَمون خواس  با استفاده این زمان واسه هم خالی ببندیم :)
(که تمرین کرده باشیم این "زمان" رو مثلا)
منم یاده یه گزارش از خبر سراسری افتادم که چار پنج سال پیش شنیده بودمش
که داشت از تاسیس یه پیتزا فروشی تو کره ماه میگفت
خخخ...خب چیز باحالی بود، منم اونموقع به عنوان کسی که
دانشم صفره در این زمینه
و کلی فیلم علمی تخیلی راجبه سفر به ماه و مریخ دیدم سربع باور کردم
و یاده اون روز که سوم دبیرستان بودم 
تو کلاسه
امروز
داشت زمانِ پرزنت پرفکت رو درس میداد
بعد اَزَمون خواس  با استفاده این زمان واسه هم خالی ببندیم :)
(که تمرین کرده باشیم این "زمان" رو مثلا)
منم یاده یه گزارش از خبر سراسری افتادم که چار پنج سال پیش شنیده بودمش
که داشت از تاسیس یه پیتزا فروشی تو کره ماه میگفت
خخخ...خب چیز باحالی بود، منم اونموقع به عنوان کسی که
دانشم صفره در این زمینه
و کلی فیلم علمی تخیلی راجبه سفر به ماه و مریخ دیدم سربع باور کردم
و یاده اون روز که سوم دبیرستان بودم 
تو کلاسه
خیلی دارم سعی می‌کنم به روم نیارم و به دل نگیرم، نمی‌شه.
 
پیچیدگی اول: به سختی از مشاورم نصف روز بعد از آزمون رو استراحت می‌گیرم چون درسای دوهفته‌ی بعدش زیادن و مقاومت می‌کنه. کل دوهفته‌ی بعدش رو باید شبی یک ساعت از خوابم بزنم برای جبرانش. با شوق و ذوق با دوستم برنامه می‌ریزم که بعد از سه ماه ببینمش. ظاهرا برنامه‌ها ریاد شدن و چند نفر دعوتم می‌کنن تولد و مهمونی و بیرون برای همون روز. همه رو رد می‌کنم می‌گم از قبل برنامه ریختم.پنج‌شنبه ش
سلام و صد سلام خدمت بروبچ بیانی!
اینجوری که پیداس مامانا زودتر از دولت دست به کار شدن و قرنطینه‌سازی رو خیلی جدی اجرا کردن(از جمله خودم که زخم بستر گرفتم :/)خب خب ایشالا که همه تنتون سالم باشه و از بیماری و استرس دور باشید.
داشتم به این فکر میکردم که بعضیا رو چند ماهه ندیدم و خب بعدشم که برگردم دانشگاه چند ماه دیگه نمیبینم،این دوری طولانی مدت،شاید،باعث بشه به این فکر بیفتیم که چقدر فرصت کمه و چه چیزایی مهم هستن توی زندگیمون که داریم از دستشون
1. آسیب شناسی: همین امروز یه قلم کاغذ بردارم و از لحظه بیداری تا لحظه خاموشی همراهم باشه. توی این کاغذ قراره هر کاری که کردمو با ذکر ساعت درجا یادداشت کنم تا نشتیهایِ هَدَر رفتِ عُمرمو بشناسم. آخر شب یه مروری داشته باشم به عملکردِ امروزم! متعجب خواهم شد از اینکه ببینم چقدر راحت دارم سرمایه عُمرمو هدر میدم! 34 سال گذشت از عُمرم! خیلیا ازم سبقت گرفتن و دارن پله های ترقی رو به سرعت طی میکنن!!
2. هدف گذاری: حالا که غصه م گرفت از گذرِ عُمر، خوبه که فکر کن
بار غصه ها کم نشده ,این مدت آرامش قبل طوفان رو داشتم تااینکه  نامزدم بعد دو هفته اومد شهرمون و اصرار کرد که بریم بیرون ,به خودم رسیدم جوراب شلواری مشکی با بهترین مانتو و روسریم  رو پوشیدم ,آرایش ملایمی کردم و عطر زدم ,توی ماشینش که نشستم ,موزیکی که همیشه واسم میخوند رو گذاشت  و حرکت کرد .... دستم رو گرفته بود توی دستش,و گهگاهی فشار اندکی میداد ...اما من سرد بودم ,سرد خاموش و افسرده... هیچ حرفی نمیزدیم نه من نه اون! توی ذهنم مرور کردم یروز اومد با تما
امروز روز خوبی بود. اول این که یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. کتابی که از یکی از دوستام گرفته بودم خیلی خیلی قبل پیش رو پس دادم اصلا نمیشد ببینمش که بخوام کتابو پس بدم. یکی از دوستای هنرستانم بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگشونم. 
دیگه این که اتاقمون از بعد برنامه های مامانم همچنان جمع بود پامو کردم تو یه کفشو گیر دادم همین دیشب بچینیمش. دوباره اتاق شد نمیتونستم تحمل کنم فضای تمام خالی اتاق رو و تازه بتونم روش کار کنم. 
امروز خوب کار
اقا سلام علیکوم
بازم بعداز یه غیبت طولانی اومدم
هرچی میگم این بار دیگه زود به زود میام و پست میزارم
بازم نمیشه و یهو میبینم یه ماه ونیمه که اصن وقت نکردم بیام
اقا زندگی داره میگذره, واسه ما زیاد رو روال نیس و بالا و پایینش زیاده ولی
خب ما داریم سعی میکنیم با انرژی مثبت بریم جلو و نزاریم افسردگی
تو خونمون پا بزاره!
شایان همچنان داره دارو هاشو مصرف میکنه و کم کم داره موهاش میریزه
داروهای شایان مثل شیمی درمانیه و یکی از نشونه هاش ریزش موهاس
خودش
سلاااام
این ترم انقدر سرم شلوغ بود که اصلا هوای وب به سرم نزد
چند روز پیشا دم امتحان ویروس یه سر زدم دیدم کلی کامنت اومده شرمنده نمودید
وقت نشد بیام تا الان
اگر از حال من می پرسید که باید بگم إی
نفسی میاد و میره
این ترم تا خرخره خودمو سرگرم کردم
که فکر نکنم به چیزی یا کسی
که وقتی نباشه واسه فکر کردن و تلف شدن
که از آدمای مزخرف دور و برم دور شم تا جای ممکن و با آدمای جدید ارتباط برقرار کنم و تا حدودی هم موفق شدم
ترم موسیقیم هفته پیش تموم شد و الان س
آدمی در اغوش شک رشد میکند بزرگ میشود پیر میشود و میمیرد .
روزی که فهمیدم شک جز جدا نشدنی زندگیه و نمی تونم همیشه در یقین باشم خیال کردم این دونستن میتونه حالمو بهتر کنه .که کرد .اعتراف میکنم که حالمو بهتر کرد .دیگه یه لنگ پا در هوا مدتها صبر نمی کردم تا یقین پیدا کنم بابت هر چیزی تا بتونم ادامه بدم .تونستم در هاله ای از شک ادامه بدم و تلاس کنم و رشد کنم و شکست بخورم .
ولی وقتی دیدم این شک در یک جایی دیگه هم هست نتونستم تحمل کنم .شک به خودم .شک به توان
از روزه های قضام خیلی نمونده...یه امروز بگیرم و فردا تمومه...
بابا میگه خوش به سعادتت...میگم اینجوری میگین همچین دلم میسوزه!!! اگه روزه مستحبی بود یه چیزی! روزه قضاس!
مامان میخنده و میگه: همینم ثواب داره دخترم...ماه شعبان هست و ثوابش...
............................................................................................
نمیدونم چرا این لیست من تمومی نداره...هی خط میزنم هی مورد جدید از کارهای مونده یادم میاد و اضافه میکنم...هی برگه شو عوض میکنم که کارهام قاطی خط زده ها نشن یادم نره...(ب
سلام سلام سلاااااام 
سال نو مبارک 
بریم که اولین پست امسال رو نوشته باشیم.
امسال برای من با پول و شادی و حس خوب شروع شد.اصلا از قیافه اش معلومه واقعا امسال سال منه 
خوب برای من شروع بهار خیلی حس لطیف و قشنگی داره.اما چیزی که از سالهای قبل جا مونده حس تعطیلاته ! امسال برای من زندگی عادی بود.عوض شدن فصل بود.اما حس تعطیلات ندارم.البته اینو میگم که گفته باشم نمیگم که مثلا خوشم نمیاد.
لحظه ی تحویل سال من داشتم با مامان میجنگیدم که تحویل سال بی سفره ه
این تئوری میگه که هر چی جمعیت بیشتر باشه احتمال اینکه افرادی مث موزارت و ناپلئون و بیل گیتس توی جامعه به وجود بیاد بیشتره. حالا اینکه چقدر این نظریه درسته رو نمیخوام راجع بهش‌حرف بزنم ولی یه چیزی ذهن منو خیلی مشغول میکنه.
من بر این باورم که هر کس یه استعداد و توانایی داره که اگه کشف بشه اون فرد توی اون زمینه یه جورایی نابغه میشه و بهترین اثرش رو روی جامعه و کره ی زمین میتونه بذاره. به نظر من خودشناسی دقیقا پیدا کردن همین استعداده. ینی بالاتری
شاید اگه اینجا هم مثل بعضی کشورای خارجی تستای شخصیتی و امادگی برای رشته پزشکی میگرفتن هیچوقت به من اجازه ورود به دانشکده پزشکی داده نمیشد...شاید هم مردم این شهر کوفتی زادگاه خیلی خیلی پرخاشگرن که تقریبا هر پزشکی که اینجا کار میکنه یا کار کرده اینو تایید میکنه
من سعی میکنم با مریضام رابطه خوبی برقرار کنم یه گفتگوی کوتاه طنز امیز یه تایید زندگیشون...یه بازی به بچه هاشون...که هم اونا به من اعتماد کنن هم من بین مریضام تنوع داشته باشم ولی خب ناهنجا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها