نتایج جستجو برای عبارت :

صداشو در نیار

دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))
راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می
 
درد داره وقتی تمام عمر فکر میکنی پدرت قوی ترین مرد عالمه..
نمیذاره کسی به ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه صداشو بلند کنه!
بعد ببینی تو موقعیتای حساس خودشو میکشه کنار...
جای اینکه پشتیبان باشه مقابلته..
هعی.... این ازون زخماست که هیچ وقت و هیچ جوری خوب نمیشه.. 
 
چند وقتی بود که حس میکردم خیلی قدم هام رو محکم و استوار سمت هدف برمیدارم یا تعریف درستی از هدفم دارم که انقد مطمینم تا وقتی که کاری جور شد و پاره وقت مشغول شدم. یکی از همکاران تو کار موسیقی بود و از رفتارها و صحبتایی که دیدم ازش فهمیدم شیدای موسیقیه و مجنون وار به سازهای میرسه و تمیزشون میکنه و معتقده که سازی که تو با هنر و مراقبت ازش صداشو در میاری از اون سازی که توی مغازه پشت ویترینه یا اونی که یه گوشه ی خونه افتاده و کسی صداشو در نمیاره, حالش
اگه بدووهید الااان چقدررررر خوشحالم. اگه بدونید نیشم تا کجا باازه... اگه بدووونید دااارم عشششق میکنم.
هییییچی به اندازه ی اییین نمیتونست خوشحااالم کنه هیییچ هدیه ای  اندازه ی این برامم با ارزش نیییست.
هیییچییی قشنگ تر از این نیییست.نیییست. نیییست. گفت مخصوص تویه صداشو در نیار... حال ندارم برای بقیه هم بزنم. گفت گفتم وسط این حساسیت و این داستانا یکم حال خوب تزریق کنم.
نمیتونستم این همه خوشحالیمو بیااان نکنم اومدم اینجا که صداش در نیاد
مننننن 
این تی ای خیلی بامزه س.
یجورایی شخصیت اجتماعی داره و منو یاد مریم میندازه.
من داشتم میرفتم سر کلاسش صداشو از یه کلاس دیگه شنیدم.
تعجب کردم واسادم تو کلاسو نگاه گردم منو دید.
تو کلاس دو سه تا دختر بودن داشتن باهاش میخندیدن.
تا منو دید اومد بیرون سلام کرد گفت کلاس اینجا هست من الان میام و رفت.
:)))
داشتن یه دوست خوب و مهربون ، یه نفر هم عقیده با تو ، یه نفر از جنس تو ، یه نفر که درکت میکنه چون مثل خودته خیلی خوبه . یه همچین دوستی دارم . با اینکه مجازیه ، با اینکه تا الآن ندیدمش ، صداشو نشنیدم ولی بهترین دوستمه . از مرز اینترنت و وای فای فراتر رفتیم و واقعی شدیم . دو تا دوست حقیقی . دوست دارم دوست خوبم ....نیلو
خوشم میاد خدا تا یه کار اشتباهی انجام میدم یا از سر ندونم کاری یا حالا هر اشتباهی به ۴۸ ساعت نکشیده چوبشو میزنه!!پ.ن: تیتر یعنی اینکه هرکی که چوب خدا رو میخوره صداشو خودش میشنوه و صدا هم منظور صوت نیست منظور فهمیدن اینکه چجوری خورده...
داشتن یه دوست خوب و مهربون ، یه نفر هم عقیده با تو ، یه نفر از جنس تو ، یه نفر که درکت میکنه چون مثل خودته خیلی خوبه . یه همچین دوستی دارم . با اینکه مجازیه ، با اینکه تا الآن ندیدمش ، صداشو نشنیدم ولی بهترین دوستمه . از مرز اینترنت و وای فای فراتر رفتیم و واقعی شدیم . دو تا دوست حقیقی . دوست دارم دوست خوبم ....نیلو
از کلاس های انلاینمون همینقدر براتون بگم که از کل یک ساعتونیم کلاس یک ساعتو ربعش صدای استاد قطعه و ما صدای استادو نداریم و اون یک ربع دیگه هم که وسطا هر چند ثانیه وصل میشه استاد داره سرفه میکنهو صداشو صاف میکنه یا صدای زیبای قورت قورت آب یا چای خوردن استاد میاد
منکه خیلی دارم استفاده میکنم از کلاسا شمارو نمیدونم:) 
بسم الله مهربون :)
 
استاد اومده، هنوز شروع نکرده صداشو انداخته تو سرش و داد میزنه! 
طفلک بچه ها هرچی جواب میدن، حتی اگه درست هم باشه دعواشون میکنه، تحقیرشون میکنه و فحش میده حتی! جلوی خود مریض و بقیه ی پرسنل و بچه ها! اصن یه جوری رفتار میکنه حتی بلد باشی هم سکته میکنی.
دو گروه دیگه نوبت گروه ما میشه. کاش استاد "خ" برای امتحان میومد ..‌.
خدایا پناه بر تو
عمه در مورد بابابزرگم میگفت ، پدربزرگی که قبل از ازدواج بابا فوت شده بود ، و من هرگز ندیدمش ، میگفت بابا بزرگ داستان میگفته و قصه های شاهنامه و حضرت یوسفو  و تعدادی از آیات قرانو حفظ بوده ، دلم لرزید ، میگفت یه سری از نوار ضبطاش مونده که صداشو ضبط کردن ، و من نشنیدم اونا رو ، دلم خیلی میخواد بشنومشون ، شاید اینکه خوندن قرآن برای ما راحته ، ریشه داره از اجدادمون..
ادامه مطلب
روستا بودیم.با همسر و داداش رفتیم کوه ..باد خیییلی شدید بود چند بار نزدیک بود بیفتم.
 باد بدتر شد منم فقط چشمامو بستم و وایسادم حس کردم باد تموم شد ولی صداشو هنوز میشنیدم ..
چشامو بازکردم و دیدم داداشم روبروم وایساده ..
اینم از فوائد داداش 100 کیلویی :)
+ امشب هم از ساعت 8شب تا 1 شیفتم ..دیر رسیدم و با نیم ساعت تاخیر لاگین کردم ولی ساعت کاری خوبیه معلومه مردم هنوز از سیزده بدر برنگشتن یا خستن و زود خوابیدن :)
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
ازم می‌پرسه: برای چی ازش متنفری؟
جواب میدم: چون خیلی لوسه.چون زیادی چاقه!
می‌گه: همین؟ [ با حالت تمسخر امیزی ] 
عصبی میشم: چطور یه پسر میتونه خط چشم تتو کنه؟ اون عوضی خط چشم دارهه!! 
تعجب کرده: اون چشمای واقعیه خودشه!!
جواب می‌دم: به من ربطی نداره،نباید چشماش انقدر خوشگل باشند. ازش متنفرم!
روشو ازم بر‌میگدونه:تو فقط یه حسودی!
تایید میکنم: اره.منم خط چشم طبیعی میخوام.
 
پ.ن: راست‌ش فقط حس خوبی بهش ندارم،هرجور که نگاه میکنم‌می‌بینم این اشتباهه.
و
چند عکس عاشقانه میبینی
یهو یاد بوی عطرش میوفتی به طوریکه انگار کنارت نشسته
دستاشو تصور میکنی
صداشو
و بوم! تو وارد وادی نابودی شدی
بهش زنگ میزنی صدای بعد از خوابش رو که خیلی دوست داری میشنوی یه مکالمه معمولی رو پیش میبری
و خداحافظی میکنی
و گریه میکنی به اندازه یک ربع یا بیشتر بعد اشکتو پاک میکنی با سردرد مبارزه میکنی میشینی پشت میز کتابخونه و  درس میخونی و حواستو جمع میکنی که حواست جمع باشه :) 
بله تموم شدن در ثانیه نیست 
بله من اینو میدونستم 
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
حقیقتا فکر میکردم ک اتفاقای جدید آدمای جدید و حس های جدید باعث میشه حس بهتری نسبت به خودمون داشته باشیم ولی بعضی وقتا یه اتفاق یه اشتباه انقدررر جلوی چشم آدم تکرار میشه نمیذاره هیچ کدوم از آدمای جدید و اتفاقای جدید رو بیینی،من فکر میکردم همینقدر ساده اس تغییر کردن،فرار کردن از گذشته ،ولی اینطوری نیست،تا زندگی زندگیه مث یه لکه خون میمونه جلوچشمات ک نمیتونی پاکش کنی،گذشته خیلی ترسناکه:/میگفت تا حالا انقدر چشماتو مالوندی و سرتو تکون دادی ت
-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-
امروز فاطمه سلیمی رفت..واقعا رفت..دیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 
منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدم
اندی بدبخت!
اینو ببینین!
اندی اسلامی_پیام محمودیان
رگ های اندی هم رگ به رگ شد تخم های ما که هیچ
تو فکر کن اومده با دستگاه صداشو اینقدر عوض کرده که بشه اندی.
خدایا چرا اینقدر جاستین بیبر و کسخل و شاپرک شجری زاده و معصومه قمی توی مملکت ما پرورش داده میشه؟!
فیلم اخیر شاپرک شجری زاده رو دیدین؟
دقیقا دخترایی که میان خارج، از ایران یعنی، همه اون شکلی هستن!
همه شون اونجوری حرف میزنن
همه شون موهاشون قهوه ایه
همه شون حس میکنن آی عم عه به لاند اند وری بیو
میدونی گاهی انگار هیچی نمیدونی گاهی خسته تر از اونی هستی که چیزی بدونی
و گاهی اونقدر نسبت به همه بی حس میشی که بازم نمیدونی داری چیکار میکنی!
خب خودمم خیلی نمیفهمم دارم چی میگم
خسته ام     نه! نیستم خسته نیستم فقط هنگم
راستش زیادی درگیرش شدم وحشتناک بهش اعتیاد پیاده کردم
اینکه 7 صبح تا 8 شب مدرسه ام و 13 ساعت نمیتونم صداشو بشنوم روانی میشم 
به قول مامامنم سال اخری داری گند میزینی
ولی به نظرم وابستگی خیلی هم بد نیست الان که نسبت به همه چی بی حسم ی
آسمونم دلش غصه داره...
حق داره هر چی امشب بباره...!
....
امشب با داداش کوچیکه که ۶ سال ازم بزرگتره!!!...بحثم شد!
بحث سیاسی ...و باورم نمیشه که داشتم بلند بلند داد میزدم که مغلطه نکن برادر من...!!!!!
و کی باورش میشه فاطمه ساکت و صبور که سرش یا تو رمانه یا تو گوشی ...اینطوری صداشو بندازه رو سرش و بعد خودش با پررویی بگه :کسی که تو بحث و استدلالاش ،منطق کم میاره ،تن صداش رو بیشتر میکنه...!!!
و بابا همینطوری نگام میکرد
شاید به نظر بحث خوبی میومد...ولی من بار اول و آخر
من ازت دوری میکنم و تو از چشمم میفتی داخل چاهی که به یه دنیای مجازی راه داره یه جا آروم میشینی به تماشا. با خودت میگی: این دیوونه هنوزم به آینده ی بهار این سالهای تکراریش امیدواره با اینکه بین دریایی از متغییرهایی که همیشه میگفت ازشون بیزاره داره خفه میشه.

میگم بین خودمون باشه من صداشو میشنوم اون اینو نمیدونه: بهتر، اینطوری واقعی تر میشه. با خودم میگم: آخر چاه این سالای تکراری به آسمون راه داره کاش میشد بهت توضیحش داد که این تئاتری که داری می
من ازت دوری میکنم و تو از چشمم میفتی داخل چاهی که به یه دنیای مجازی راه داره یه جا آروم میشینی به تماشا. با خودت میگی: این دیوونه هنوزم به آینده ی بهار این سالهای تکراریش امیدواره با اینکه بین دریایی از متغییرهایی که همیشه میگفت ازشون بیزاره داره خفه میشه.
میگم بین خودمون باشه من صداشو میشنوم اون اینو نمیدونه: بهتر، اینطوری واقعی تر میشه. با خودم میگم: آخر چاه این سالای تکراری به آسمون راه داره کاش میشد بهت توضیحش داد که این تئاتری که داری میب
من ازت دوری میکنم و تو از چشمم میفتی داخل چاهی که به یه دنیای مجازی راه داره یه جا آروم میشینی به تماشا. با خودت میگی: این دیوونه هنوزم به آینده ی بهار این سالهای تکراریش امیدواره با اینکه بین دریایی از متغییرهایی که همیشه میگفت ازشون بیزاره داره خفه میشه.
میگم بین خودمون باشه من صداشو میشنوم اون اینو نمیدونه: بهتر، اینطوری واقعی تر میشه. با خودم میگم: آخر چاه این سالای تکراری به آسمون راه داره کاش میشد بهت توضیحش داد که این تئاتری که داری میب
دیشب خواب دیدم رفته بودیم سفر من رفتم وسط جنگل و یه تاب اونجا بود که رفتم تاب بازی و اون اطراف یه آدمی قدم میزد و من خوردم زمین از تاب؛ و سرم ضربه دید و صدای اون آدمو میشنیدم که مدام ازم عذرخواهی میکرد و نمیفهمیدم چرا عذرخواهی می‌کنه؟ صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم؛ فریاد میزد و کمک میخواست و من خواستم بهش بگم صدات به جایی نمیرسه و نمیتونستم! خودش منو برد و رسوندنم بیمارستان و سرمو عمل کردن و زنده موندم؛ سرمم کچل کرده بودن
جالبی خوابه ا
من ازت دوری میکنم و تو از چشمم میفتی داخل چاهی که به یه دنیای مجازی راه داره یه جا آروم میشینی به تماشا. با خودت میگی: این دیوونه هنوزم به آینده ی بهار این سالهای تکراریش امیدواره با اینکه بین دریایی از متغییرهایی که همیشه میگفت ازشون بیزاره داره خفه میشه.
میگم بین خودمون باشه من صداشو میشنوم اون اینو نمیدونه: بهتر، اینطوری واقعی تر میشه. با خودم میگم: آخر چاه این سالای تکراری به آسمون راه داره کاش میشد بهت توضیحش داد که این تئاتری که داری میب
کم کم داریم به روزای عیدنزدیک میشیم و من احساس میکنم چندوقته حسابی دلم گرفته...یا بهتره بگم دلم تنگ شده...
دلم تنگ شده برای یه شخصی که شاید خیلی نزدیک به نظر نیاد اما من از ته دل دوستش دارم!!!
فروردین ماه سال 1396 یه اتفاق تلخ افتاد و زندگی رو از چیزی که بود به کامم تلخ تر کرد!!!
یکی که از ته دل دوستش داشتم...یکی که شاید خیلی بهش محبت نکردم اما خیلی برام عزیز یود...یکی که خیلی وقتی رو باهاش نگذروندم اما الان تک تک لحظه هایی که دیده بودمش، باهاش حرف زده بو
 
دنیا دیوونه خونه شده :)))
 
سران کشورها دعوا میکنن با هم ما میخندیم :)
 
دلم برای این مسافرای هواپیمای اوکراینی کباب شد.
برای اونا بیست و پنج هزار تا که هیچ
یه میلیون دلارم فایده نداره.
 
فکرشو بکن هواپیمای خواهر جوونت بیفته و خواهرت له و لورده بشه و تازه با عذاب هم بمیره.
 
من حاضرم هزاران میلیارد بار مرده باشم. ولی این روز رو نبینم.
 
یعنی خدا نصیب هیچ کس نکنه این نوع مرگ رو.
 
خیلی بد مردن.
 
اره اونهایی که الان توی بلوچستان اذیت میشن، قربانیان
سلام شما باید حدس بزنید که منظور من کدوم بلاگره :دی
خوب بریم سوال اول
1-این بلاگر با مایتابه هاش معروفه :دی بهار نارنج
2-به وقت متعجب شدن میگه یاحضرت عباس (کشدار بخونید):دی دردانه (شباهنگ )
3-این بلاگر داداششو باتشت رخشویی بیدار کردن:دی محبوبه شب
4-این بلاگر به مارکوی بیان معروفن و غرغرهاش بسیار:دی واران
5-این بلاگر دوکلمه حرف حسابش معروفه:دی آقاگل
6- درد دارم شبیه مردی که جوان است و محکوم شده به حبس ابد! کدوم بلاگر گفته اینو؟بانوچه (ثریاشیری)
7-این
خدایا ناشکر نیستم ولی فکر میکنم یه عالمه شادی بهم بدهکاری!
من توی حالت عادی اگه غمگین نباشم شادم نیستم. هرروز با دادو بیداد از خواب بیدار میشیم نه اینکه دعوا باشه اما برای اینکه اثبات کنه آقای خونست و همه باید تحت فرمانش باشن صداشو انقدر بالا میبره که بعد چند ساعت خواب شبانه، به یه سردرد شدید دچار میشیم. اگه با داد کشیدناش بیدار نشیم شروع میکنه به نفرین و فحش! من معتقدم اون مریضه و داره کم کم همه ی مارو مریض میکنه. دلم برای مامانم کبابه که همه
دوستان عزیز، یه مسابقه متن‌خوانی توی کانالم گذاشتم که البته یادم رفته بود و یکم دیر اینجا دارم اطلاع‌رسانی می‌کنم. چون تا پنج‌شنبه‌شب وقت داره. یه متن گذاشتم توی کانالم و هر کسی دوست داره شرکت کنه، اون متن رو می‌خونه و صداشو ضبط می‌کنه و برام می‌فرسته. صداها با شماره‌گذاری و بدون درج اسم گوینده توی کانال قرار داده می‌شن. پنج‌شنبه‌شب مسابقه به پایان می‌رسه و تمام آثار برای هیئت داوران ارسال می‌شه. اونا بررسی می‌کنن و برنده اول رو ان
عصبانی بود، خیلی عصبانی ، هنوز نرسیده تو صورت جفتمون سیلی زد، محکم، خیلی محکم، اون خندید من زدم زیر گریه...
شونه هامو بغل کرد و آروم گفت بریم بالا، بعدم در گوشم شوخی می کرد که خندم بگیره، ولی حواسم فقط به صدای بلند خاله بود... صداشو خوب نمیشنیدم،با اینکه در گوشم حرف میزد.
+نمی دونم خاله از این به بعد چیکار می کنه! فقط می دونم تا آخر عمرش دیگه هیچوقت تو صورت کسی سیلی نمیزنه.ولی خیلی دیره،خیلی خاله...
++ دلم برای بابام میسوزه، نمی تونه از دستم فرار کن
گره شده بود توو گلوم 
قد این همه مدت ندیدن 
بوشو نفهمیدن 
صداشو نشنیدن 
گریم گرفت از ذوقِ دیدنش 
شنیدنش 
بوییدنش
اصن مهم نیست چی شد 
چی نشد 
خجالت کشیدم تهش 
اونجا که اشکم در اومد از قبول نکردنای عینک 
خجالت کشیدم 
صبح توو اتاق موقع مرتب کردن این خوره ی لعنتی روزمو دلمو ذهنمو خورد که نکنه دلش سوخته باشه برات و فقط همین.
دلم سوخت هیچکس نپرسید این مدت حالت خوبه
چقدر دلش شکسته ازم 
تنهام خیلی
زیادی 
زیادی کودکانست نگاهم به اطرافم 
حتی زندگی 
ا
خاطرات ِ چادر مشکی
 
 
گفت: به خدا اعتقاد داری ؟گفتم: با تمام وجود حس اش کردمگفت: چه جوری ؟گفتم: هر کسی خودش باید خدا رو یه جوری پیدا کنه حس کنه یا شایدم لمس اش کنه و صداشو بشنوه منم وقتی هشت سالم بود دنبال خدا گشتم میخواستم ببینم اصلا هست یا نهمیخواستم ببینم اون خدایی که پنج شنبه ها توی صف مدرسه بعد از دعای فرج سه بار بلند صداش میکردیم و میگفتیم خدااا اصلا صدامونو میشنوه !؟میخواستم پیداش کنم و بهش بگم ارزوهامو... فکرامو ...تصوراتمو چیزی ازش نم
سلام.
این نوشته ها و مطالب وبلاگ قبلیم، تو اینترنت وول می زنن. می لولن و هستن و وقتی یادم بره وبلاگ داشته ام یا بمیرم، روشون خاک می خوره مثل یه صندوقچه ی قدیمی.
دیشب ل اینجا بود. وقتی بهم رسیدیم، هر دو اصبانی بودیم. اون اصبانی از شلوغی قطار و روز پر کارش، من غمگین و عصبانی از ظعف کاریم و رفتار ل که وانمود کرد روزمره اش جدی تر و پر کار تره تا روز مره ی من.
امروز که رفت، خواستم نامه ی انگیزه ام را بنویسم برای دانمارک تا درخواست بورسیه کنم. سه خط نوشتم
برای دومین بار تو زندگیم تصادف کردم. اولین بار زمستون سال 91 بود تو بزرگراه چمران بود. تنها بودم. از ماشین پیاده نشدم. طرف با وجود این که خسارت زیادی ندیده بود وقتی دید من یه دختر تنهام، شروع کرد به داد و بیداد... خیلی ترسیده بودم... دیشب بعد کلاس رفتم سیتی سنتر خرید کنم. موقع برگشت دوباره تصادف کردم. این بار بیشتر ترسیده بودم. ضربه شدیدتر از بار قبل بود. باز هم از ماشین پیاده نشدم. اما طرف داد و بیداد نکرد. فقط صداشو میشنیدم که میپرسید: خانم خوبی؟ ح
دیشب از یه تصادف برگشتمقرار نبود ببینمشرفته بودم دیدن فردی دیگه..یه دوستاونم دوستم بود اما قرار نبود اینطوری مثل صاعقه ببینمشیا اون طور که اومد حلو و گفت: میشه یه لحظه بیای؟ ..که یعنی باهام حرف بزنهحرف که میزد ارزو کردم پرنده بودم تا پر بزنمیا قطره ابی که به زمین فرو برمشنیدم که بیکران آسمون و قعر زمین، صدایی نمیاد..چیزی شنیده نمیشه..مثلا صداها خیلی گنگهارزو کردم صداشو نشنوماما شنیدمتک تک کلمات دردناکش روبعد یکهو انگار صدایی دست انداخت دور
#اسپویل 
:((((با رادیو که یوجین گرفته با استفاده از راه ارتباطی که ساخته بود ، کینگ ازکیل که بعد از مردن هنری یه جورایی افسردگی گرفته و میخواد با یوجین ارتباط برقرار کنه که نمیتونه بعدش از اتاق میره بیرون بعد از اون این صدای ریک که از رادیو شنیده میشه ((من ریک هستم ، سلام ) چند بار این حرف رو تکرار میکنه اما کسی نیست که صداشو بشنوه.)))) از اینجا به بعدش یه #فرضیه هست که این داستانو میگ: (((بعد از اون یوجین صدای ریک رو میشونوه و به اولین نفری
در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیز
ساعت 8 شب بلیط داشتم و هفت و نیم رسیدم ترمینال گفتن بلیطت تغییر کرده به هشت و نیم و همونم حدود 9ونیم حرکت کرد و 10 تازه وارد اتوبان شدیم :/در حالی کم خوابی شدیدی داشتم و امروز هم با خون دادنام تو آزمایشگاه و وسیله جمع کردن و بدو بدو گذشته
یک ساعته دارم تلاش میکنم بخوابم اما انگار صندلیم رو ویبره ست :/ 
در حدی میلرزه که الان صفحه گوشیمو نمیبینم و همینطوری تایپ میکنم بلکه یه چیزی خودش بنویسه!! 
سردرد فجیعی دارم
از اونی که پشت سرم نشسته هم پرسیدم گفت
اولین و مهمترین چیزی که تو شنا یاد میگیرید گرفتن هوا و تخلیه اون داخل آبهبرای شروع اولین قدم فوت کردنه!همینطور که صورتتون داخل آبه شروع کنید به فوت کردنسعی کنید اینکارو اروم انجام بدین و با شمارش. ابتدای کار باید حدود 6ثانیه طول بکشه تا شما تمام هوارو بدین بیرون و کم کم زمانو به 10 میرسونیمحالا روی سطح آب فوت کنید تا قدرت این هوایی که تخلیه میشه رو ببینیددر اثر فوت کردنتون دوایری روی سطح اب ایجاد میشه که کاملا مشهودهتخلیه هوا داخل اب با دهان ه
هرچی نوشتم پرید.
یک چی دیگه مینویسم.
اینه انصافتونننننن اینههههه الکی امرووووز از کامپیوتر محرووومم اینه کیییبوردو کیبونده... اینه که دو ماهه پول تو جیبیمو کم کردید بعد میگید حرفم نزن ایییینع اییییین ایییین. یک روز با دستای خودم میکشم اگه خودشو نکشه زود تر بمیری ان شا الله همه از دستت راحت شند.
 
مامانم چقدرررر بهش باااج میییده بعد توقع داره درست هم شه الان این وسط من چیییییمچرااا تف تو رون همتون بااز دفعه ی بعدی بیاید بگید که نه اصن اینکارا
ساعت دو و نیم نیمه شبه.
تازه اومدم تو رخت خواب،از کوروش فاصله دارم،پاهامو تا جا داشت جمع کردم و به هم فشار میدم که گرم بشن اما جونم نمیگیره پاشم برم یه شلوار ضخیم و بلند بپوشم...
هوامون برفی شده و از سر شب تا حالا شاهد ذره ذره سفید شدن حیاط همسایه ها بودم... اما خوب هیچ تماشای برفی،اندازه ی وقتی خونه ی بابا باشم برام لذت بخش نیست...
 
سیستمم دقیقا تو مودِ افسردگی و قاطی بودنه.این دکتر نقیاییِ جان برام چندین تا چالش و فکر و ذکر دست کرده.آروم و قرار ن
امروز در خلال صحبت با دوستان بلاگرم توی رادیو، یه موضوع جالبی فکرمو درگیر خودش کرده بود. ما معمولاً برای حرف‌زدن دربارهٔ آدما از افعال متفاوتی بهره می‌بریم: می‌بینمش، می‌شناسمش، می‌شنوم صداشو، درکش می‌کنم، می‌فهممش و از این قبیل. اما ما بلاگرا یه فعلِ خیلی ویژه مخصوص خودمون داریم که جای دیگه‌ای مشابهش پیدا نمی‌شه: «می‌خونمش». ممکنه براتون و برامون عادی شده باشه. مدام می‌گیم فلانی رو نمی‌خونم. فلانی رو خاموش می‌خونم. تا حالا فلانی ر
نمیدونم چه طوری بگم این روزا از نظر روحی اصلا پایدار نیستم..مثل یه ماهی کوچولو افتادم توی ساحل یه اقیانوس، نزدیک آب...با وجودی که یک روز آرزوم بوده که اینجا باشم ..اما الان دیگه میترسم این یه قدم آخر رو بردارم ..می دونی چی من رو تو این مسیر پر فراز و نشیب انداخت؟؟یه دنباله ریاضیاتی...که انقدر دنبالش دویدم تا که به اینجایی که هستم رسیدم..به این اتاق جادویی...
من طعم گس و تلخ طلاق رو چشیدم..انگار که تو این مدت هیچ کدوم از موفقیت ها مو نتونستم باور کنم..
وقتی نمی‌نویسی و نمی‌نویسی و نمی‌نویسی، اون حس ذوق همیشگی بیشتر و بیشتر زیر خاک بی‌مهریت فرو میره. دیگه صداشو نمی‌شنوی. دیگه کمتر یادش می‌افتی. اما با این وجود حس می‌کنی که یه تیکه از تو گم‌شده. نمیشه که بدون اون تا آخر سر کرد و دوباره بر می‌گردی سراغش. خاک‌ها رو کنار می‌زنی و دست می‌کشی روش بلکه این آتیش خفته‌ی زیر خاکستر دوباره بیدار شه. اون ققنوس خوش نقش و نگار سر از تخم در بیاره و دوباره اوج بگیره.
قصه‌ی همیشگی من و اینجا همینه. اینج
امروز دختر خالم اومده دنبالم میگه امین بیا بریم چند جای سپیدان رو نشونم بده تا چندتا عکس خوب بگیریم. آخه عکاس هست و البته تازه اومده ایران و میخواد موقع رفتن یادگاری های خوبی داشته باشه.
صبح ساعت 6 صبح زدیم بیرون تا 11 برگرشتیم. یه خورده دیوونس.
آهنگی که پایین گذاشتمش رو گذاشته تا آخر صداشو برده بالا. احساس میکردم دارم با هواپیما روی ابرا پرواز میکنم. حس ماشین سواری بهم دست نداد.
در مسیر کوه های شمالی بیضا










متاسفانه
یکی دو ماه پیش، حجت یه کبوتر آورد خونه با بال زخمی. زخمش جوری بود که انگار گلوله خورده، یه دایره خالی شده بود از بالش. خون‌هاشو شستیم و بتادین و تتراسایکین زدیم و تو قفس گذاشتیم. این حجت ما، از عنفوان کودکی صدها هزار پرنده زخمی رو آورده خونه و تیمار کرده و فرستاده برن. خیلی عجیبه که هیچ کدوممون پرنده یا حیوون زخمی نمی‌بینیم، ولی اون به وفور می‌بینه. این کبوتر هنوز هم تو قفس خونه‌ی ماست، چون بالش خوب نشده و نمی‌تونه پرواز کنه. فکر نکنم کلا خو
مامان به شدت با داروهای من مشکل داره. چون هم اسم دهن پر کنی داره، هم دوز دهن پر کنی. حالام که بابای هفتاد ساله ی سکته مغزی کرده آشنامون که همین قرص رو میخورده عمرشو داده به شما، فکر میکنه من یه آدم خیلی بیمارم و به زودی عمرم رو خواهم داد به بقیه! خلاصه که پرسید دیدی استادت رو؟ گفتم بله و داروهامو سه ماه دیگه تمدید کرد. نگفتم یه ال اف تی (تست عملکرد کبد) هم خواست، چون فکر میکرد چار روز دیگه پیوند کبدی چیزی میخوام مثلا :)) دوباره صداشو خیلی خردمندانه
 
 
ی پسره خیلی خوشگل و خوش تیپ تو شبکه پویا دیدهمیگه مامانم من دلم میخاد با این ازدواج کنم
 
تلوزیون داشت ی کارتون نشون میداد من فقط صداشو میشنیدمیهو ی صدای بامزه اومد برگشتم نگاه کردم ی مار خیلی بزرگ بود با تهجب گفتم عه این مارهگفت اره ینی تو نمیفهمی تو ک بزرگی تو ک درس میخ نی ینی نمیفهمی این ماره منم میفهمم تو ک بزرگتری از منخودتو بیارتوی من تو جونم پوستم نامدمدندتدکدکلیپ های رقص میذاشتیم با هم میرقصیدیم ب ی کلیپی رسیدیم زن و شوهر باهم میر
از ۱ فروردین تصمیم گرفتم بغیر از خوندن رمان گاهی فیلم خوب هم ببینم! با سریال خفنِ بریکینگ بد شروع کردم، بعد زنان کوچک و بعد بوی خوش زن و بعد ... ویولنیستِ شیطان و امشب هم دوباره کنترل به دست دو سینمایی هندی و در پایان وومَن اَت وآرو دیدم! هووووه هووووه، مرسی مرسی شما هم خدا قوت! الان ۳۸ روز از این تصمیمم میگذره و حدودن شاید بیشتر از بیست فیلم سینمایی و سه سریالِ چند فصلی رو تماشا کردم! توو همین اثنای فیلمخوری، هوای دانشگاه برم داشته و میخوام یه ش
پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:
+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟
از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..
این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:
*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...
حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انق
یه دانش آموز کلاس  نهم داشتم در ظاهر یکم عجیب به نظر میاد ولی در عمل و در نزدیک واقعا عجیبه اصلا اصلا حرف نمیزنه یادمه اولین جلسه که اومد آخر کلاس مامانش گفت این دو جلسه که نبوده چی؟ گفتم جزوه رو از بچه ها بگیر... خودش بخونه اگه جایی سوال داشت براش توضیح میدم همینا رو داشتم میگفتم بچه ها از آموزشگاه رفتند گفتم بدو برو ازشون بگیر... اما... همونجوری سرجاش موند....
گفتم خب فردا تو مدرسه از بچه ها بگیر پس فردا پس بده بهشون... میتونی؟ مامانش گفت نه... خودت
جدیدا دارم به این مسئله عمیقا و بیشتر واقف میشم که چقدر پرتم!چند هفته ای میشه میرم کلاس ریاضی نمیدونم چرا راه رفت با راه برگشت یکی نیست؟!!! یعنی از یه راهی میرم بعد از همون راهه هم برمیگردم ولی با چیزای دیگه ای روبرو میشم نمیدونم چطور؟؟؟ 
معلوم نیست برگشتنی کجا زودتر می پیچم یا وقتی میام از کدوم سر کوچه میام که برگشتنی شاهد اونهمه تغییر میشم:|
هردفعه هم تصمیم میگیرم حواسمو جمع کنم ببینم از کجا می رم که ازونجا برنمیگردم ولی یادم میره:\
.
.
.
امروز
دارم اینو هرروز بخودم یاداوری میکنم بلکه از رفتن کسی نرنجم :)
" کجایی؟؟؟"
طی یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم دوباره مثل قبل بشم همون هانایی که از اهنگای غمگین فراری بود 
حالام با کلی اهنگ شاد ب خودم حال اساسی دادم و عملا سعی در شستن گندکاری رضا بهرام دارم 
هر چند فوقالعاده س و دوس دارم صداشو اما خب حالم مهمتره اما قطعا کنسرتشو خواهم رفت
 
+کتابی دارم میخونم درباره زبان بدن، واقعا عالیه:) از اون کتاباییه که منو میکشه سمت خودش :)  
++کتاب خودت باش دخت
رفتم سراغ سرچ صوتی گوشیم گفتم سلام سیری. گفت: جفتمون میدونیم که من سیری نیستم. یهو یادم اومد عه اره سیری مال اپلِ.بعدواسه اذیت دوباره بهش گفتم سلام سیری چه طوری؟ اونم واسه مسخره گفت سلام شکسپیر! تو چه طوری؟ دوباره گفتم سیری چیکار داری میکنی؟ دیگه عصبانی شد با سرفه صداشو صاف کرد، گفت من فکر میکنم تو منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی من اسمم گوگل اَسیستنت هست. وااای خیلی بامزه بود عین ادما که وقتی میخوان جدی حرف بزنن صداشونو صاف میکنن 
 
بعد گفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
من و دکتر رفتیم یه خانه بهداشت ایشون برا ویزیت منم برا کارای خودم
یه مریض اومد پیششون من صداشو میشنیدم
علائم تب مالت داشت به نظرم
ولی دکتر براش نوار قلب نوشت و دفترچه شو میخواست بده که بره
من با خودم گفتم الان برم بگم دکتر جان براش آزمایش تب مالتم بنویس قشنگ میچسبونتم به دیوار جلو مریضم بگم خیلی ضایس اقتدار دکتر میاد پایین
اما دلمم نیومد هیچی نگم
خیلی عادی انگار چیزی نشنیدم رفتم گفتم خانوم دکتر تو جلسه دیروز گفتن اینج
شب، اوقات عجیبی‌ه برای خونه. وقت خواب، که خونه به خواب می‌ره، همه اهالی خونه به خواب می‌رن و تو بیداری! سیاهی شب، میدوعه تو خونه، فرششو پهن می‌کنه رو اثاث‌ها، و صداشو زمزمه می‌کنه تو گوشت و از رازهاش می‌گه. به خودت می‌آیی می‌بینی وسط اون تاریکی‌ها داری یه چیزایی می‌بینی، گاهی خوب، بیشتر ترسناک!
انگاری تو این حال، خونه میره رو مود ماورایی‌ش، میتونه جزیی از کل دنیای ناشناخته‌ی دیگه باشه و تو، توی این دنیا تنهایی.
اما وقتی یکی بیدار باش
صبح که بیدار میشه نماز بخونه انقدر با صدای بلند اذان میگه و نماز میخونه که خواب رو بهمون حرام میکنه. بعدِ نمازش شروع میکنه به داد زدن که مثلا ما رو هم بیدار کنه برای نماز. اگه یکی دیر بیدار بشه یا انقدر خوابش بیاد که بیدار نشه شروع میکنه به فحش و نفرین.
منم معمولا شبایی که به موقع بخوابم بیدار میشم و نمازمو میخونم ولی بعدش اگه خوابم بیاد مجبورم از ترسِ صدای بلندش و فحش دادناش چراغ اتاق رو روشن بذارم و بخوابم! تا فکر کنه بیدارم. فقط خداروشکر نمی
خوابم نمیبره. از ساعت ۹-۱۰ هم رو تختم. اعصابم خورده و نمیدونم دلیلش چیه. بیقرارم هستمو باز نمیدونم چرا. همش فکرای مزخرف میاد تو ذهنم. صورتمو رو بالش فشار میدم شاید از ذهنم برن. دلم میخواد بمیرم. چرا زندم. چرا عرضه مرردنم ندارم. یه حفره انگار تو درونم که مثل ساعت شنی همینجوری خالی میشه. نمیدونم چیه. چرا خلاص نمیشم از دستش. من که همش خونم به کسیم کاری ندارم چرا اینجوریم. دلم میخواد بمیرم اما نمیدونم چرا. فقط احساس میکنم بودنم به نفع هیچکس نیست چیزی
بسم الله الرحمن الرحیم ./
تو سرچای اینستام اومده بود. چند تا عکس و یه کلیپ از پدر و مادرش دیدم ، حوالی شبای قدر بود ، ایلین پنج ساله با اون موهای بلند و لخت و چتری های جلوی پیشونیش ، و اون چشای سبز مظلومش ، رو تخت بیمارستان و منتظر اهدای یه قلب بود ، دکترا گفته بودن فقط ده روز دیگه مهلت داره برای پیوند و اگه پیوند نشه ... اون روز براش اشک ریختم ، برای دختری که هیچوقت ندیده بودمش هیچوقت صداشو نشنیده بودم اشک ریختم چون نگاهش دیوونم کرده بود ... چون اون
دو هفته ست ندیدمش،صداشو نشنیدم...دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی...پشیمونم میکنه، می دونم که پشیمونم می کنه :,(
دیشب موقع خواب اونقد بهش فک میکردم که خوابشو دیدم. خواب دیدم اینجاست ، محکم بغلم کرده.خیلی واقعی بود.خیلی :,(
+رضا، مرسی که واسم میخونی.











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



جاده ی یک طرفه/ پاشایی
 
دیروز پنجمین سالگرد درگذشت مرتضی پاشایی بود. خواننده ای که به تازگی  شناخته بودمش و آهنگهاش تازه داشت ورد زبانم میشد که رفت. آهنگ" ستایش" پاشایی، آهنگ وب یکی از دوستان
خیر سرم داشتم درس میخوندم، بعد یکی از هم‌اتاقیام که نمیدونم چرا چند روزه بی دلیل با من لج شده و همش بهم غیرمستقیم تیکه میندازه تو گوشیش آهنگ پخش کرد و صداشو زیاد کرد. یه کم تحمل کردم که شاید خودش بفهمه و قطع کنه آهنگشو اما اصلا انگار نه انگار... آخرش با لحن خیلی آروم و مودبانه بهش گفتم که دارم درس میخونم میشه قطع کنی آهنگتو یا با هندزفری گوش کنی؟ گفت نه تو هندزفری بزن نشنوی!!!
من خیلی آدم صبوریم اما وقتی یه نفر بخواد بهم زور بگه و قلدر بازی در بی
فلاسک رو آب‌جوش کردم و نیاوردم. اومدم پارک بانوان واسه سکوت و خلوت و فکر. یه‌کم که گذشت دیدم همه دارن ورزش می‌کنن و من دراز کشیدم! پا شدم قدم بزنم، هرچی پول و کارت و طلا تو کیفم بود گذاشتم جیب پالتوم و راه افتادم. (بله، من طلا هم با خودم حمل می‌کنم =) مامان اصرار دارن که پلاکمو بندازم گردنم، هرچی هم میگم باهاش احساس خفگی می‌کنم به گوششون نمیره. چند وقت پیش تو درمانگاه بودم که دیدم تقی افتاد رو زمین، قفلش خراب شده بود. منم گذاشتم تو کیفم و دیگه ن
پشت سیستم نشستم و مثل همه‌ی اوقات کار کردنم اخمام رفته تو هم. بدون اینکه متوجه شم میاد و تکیه میده به چارچوب در. میگه "چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو خانوم جان، گاهی آدم عاشق نامهربانی می‌شود اصن! سلام عرض شد."
میدونه بابت امروز صبح ازش دلخورم. سرمو بلند میکنم و نمیتونم لبخند نزنم. میاد میشینه کنارم. لپ‌تاپو همون‌شکلی میبنده. با اخم و تخم میگم "کدم میپره". میگه "نترس خانوم مهندس؛ نمیپره". سرمو هدایت میکنه رو سینه‌ش. نگاهمو میدوزم به دستش
هدفون توی گوشمه و معین زد داره می خونه: حست دروغ بود ...
خوب ب خاطر دارم اولین بار که اولین آهنگش رو گوش دادم سال 95 بود. اواخر 95 و هوا بارونی و برفی
توی ربات دنیای ترانه همه آهنگ هاشو دانلود کردم. اون موقع ها هر روز و هر وعده بهش گوش می دادم. جزو آدم هایی بودم که هچ وقت دلم نمی خواست پلی لیست آهنگ های مورد علاقه مو به کسی بگم.
همه شونو توی داکیومنت گوشیم سیو می کردم. بعد از یه مدت دیدم آرشیو آهنگ هام شده یه لیست بلند بالا از آهنگ ها که پر رنگ ترینشون م
جاده برام مثل بهشت بود، هوای بارونی، بوی خاک، جنگل سبز، واقعا انگار خواب میدیدم، همه چی مثل رویا بود...کل راه رو خوش بودیم، گفتیم و خندیدیم، از ته دل ،ولی....
پیانو...وقتی رسیدیم و چشمم بهش افتاد...یه خاطره دور جلوی چشمم زنده شد، انگار که همون لحظه اتفاق افتاده باشه، آخرین باری که همگی اومده بودیم اینجا، با خاله مارال اینا....
مامان ازم خواست بزنم، به صدای پیانو اعتیاد داره، هر شب باید بشنوه...یا خودش میزد یامن....وقتی رفتم بزنم سیاوش اومد سراغم ،گف
کتاب پر از سانسور بود، خیلی جاها باید حدس میزدین که چه اتفاقی افتاده:/ ولی در کل خوب بود. تیکه های قشنگی هم داشت. البته فضای داستان خیلی تاریک بود، خیلی زیاد. موضوع درباره دختریه که خودکشی کرده و قبل از خودکشی، صداشو توی سیزده تا نوار ضبط کرده و توی هرکدوم درباره ی کسی که یکی از دلایل خودکشی ش بوده، حرف زده. این نوار ها دست اوناییه که دلیل خودکشیش بودن. فکر می کنم فیلمش رو خیلی هاتون دیده باشین، شایدم نه، به هر حال من که کامل فیلمشو ندیدم فقط چند
 
کلهم از دیرباز و قدیم‌الایام و روزگاران قدیم، یادگاری و هر آنچه که خاطره‌سازی می‌کرد رو دوست داشتم. چندین سال پیش توی وبلاگم توی بلاگفا از خواننده‌های وبلاگم خواستم که به مناسبت فرا رسیدن تولدم :دی یه یادگاری از خودشون برام بذارن. یکی تصوری که از من داشت رو نقاشی کشیده بود، حالا یا به شکل خودم، یا حتی یه خط بنفش، یا گل قرمز... هر چیزی که منو تو ذهنشون میاورد نقاشی کرده بودن. یکی صداشو ضبط کرده بود و تبریک گفته بود، یکی یه یادداشت کوچولو نوش
سلام دخترنازم!امشب چطوری؟بهت که فکرمیکنم میخوام بخورمت ازبس بچه کوچولو دوست دارم.بعضی وقتها بچه دوستم رامی یارم خونه به بهانه نگه داشتنش که مامانش به کاراش وکلاساش برسه وباهاش حال میکنم.خیلی دوستش دارم.به خاطرکوچولوبودنش هست.(بچه کوچولو)
خاطره امشب خاطره یکی دیگه ازدوستام هست که گفت:
یه بار یه دختر نوجوون و خوووشگل رو از دووور دیدم که وضع پوششش خیییلی بد و جیغ بود
اون موقع ها در بند نهی از منکر لسانی نبودم و حتی دغدغه این کارهارو هم نداشتم
روزی روزگاری تو یه جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیره که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند.یه روز شیر نادان  همینطوری که داشت تو جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یه غاری رسید.آقا شیره یه کم داخل غار شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: “معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه.”بعد تمام غارو گشت، ولی هیچ حیوون زنده ای پیدا نکرد.شیر با خودش فکر کرد: داخل غ
همه تو هواپیما نشسته بودن. صدای جر و بحث یه بچه ی سه چهار ساله با پدر و مادرش از پشت می اومد. یکی از مهماندار رد شد. پدر بچه گفت: ببخشید؟ بچه ی ما کمر بند نمی بنده! مهماندار گفت: "چرا؟ کمربندت رو ببند. بعد که رفتیم بالا باز کن." و رفت. پدر با بچه کلنجار رفت. بچه صداشو برد بالا و ادای گریه کردن درآورد. سر مهماندار اومد تا ببینه بچه چرا گریه می کنه. پدرش دوباره با لحنی که می گفت کمک لازم داره گفت: کمربندش رو نمیبنده. سرمهاماندار نگاهی به بچه کرد و گفت: خب
گاهی اوقات صبر می کنی، ...
انتظار که می کشی تازه دستت میاد چه ادمهای بزرگی بودن اونایی که تونستن ... مگه نه؟ خودت بهتر می دونی!
می دونی صبر یعنی چی؟
یعنی به خدا نشون بدی چقدر به اینکه دوستت داره مطمئنی ؟ با یه پخ جا میزنی؟؟؟ زیراب همه ی حرفای قبلتو میزنی؟ یا پاش وامیستی؟
صبرو میشه تمرین کرد... با چیزای کوچیک شروع کنیم میشه.
من از اینکه هر روز یه مقدار کم از یه کتابو بخونم شروع کردم...یعنی مثلا یه کار بزرگ رو به قسمت های کوچیک تقسیم کنی و هر روز فقط ه
"من نمی‌خوام این بازی کثیفو ادامه بدم." اینو میگه و با یه حرکت هرچیزی که روی میزه رو روی زمین پرت میکنه. از صندلیش بلند میشه و به سمت پنجره میره تا ریه هاش رو از هوای شب پر کنه. آخرین سیگار برگی که توی جیب بارونی‌ش مونده رو با استرس درمیاره، ولی تا میاد اونو روشن کنه، دستاش می‌لرزه و فندک از پنجره پرت می‌شه پایین. (-کبریت میفته یا فندک؟ +فندک. چرا باید کبریت داشته باشه آخه؟ -کبریت باحال تر بود که.خب فندک میفته یا سیگار؟ +فندک. ) لعنت بهش. لعنت بهش.
کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بود......باقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود...صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش
امروز رو روز کشف محله مینامم...
ظهر بعد از صرف اندکی قورمه سبزی و نماز...شال و کلاه کردم به سمت سنترال پارک...
و در راه سنترال پارک با بازار دستفروشها مواجه شدم!!
و باید بگم که بازار دستفروشا خونه ی شوق منه همیشه...
هرچند اینا خیلی باکلاسن و دستفروشای منهتن هستن و هر اشغالی رو حداقل ده دلار میدن...
اما نکته جالش این بود که از چند نفر پرسیدم که وسایلی که میفروشن مال کجاست و هر کدوم مال یه سر دنیا بودن....ترکیه و نپال و چین سه تایی بودن که من پرسیدم...
بعد
کارگردان : فرزاد موتمنژانر : خانوادگی، کمدیسال تولید : 1397تاریخ انتشار : 1399مدت زمان : 93 دقیقهنوع : سینماییمخاطب : خانوادهکیفیت ویدئو : WEB-DLفرمت : MP4تهیه کننده : امیرحسین آشتیانی‌پورخلاصه داستان : مردی توسط یک زن تبهکار کشته می‌شود و دو غریبه را به جرم قتل بازداشت می‌کنند. یکی صحنه قتل را ندیده چون نابیناست، آن یکی هم فقط صحنه را دیده چون ناشنواست! آنها یک صبح تا غروب فرصت دارند که از این مهلکه جان سالم به در ببرند…بازیگران : امین حیایی، بهرام ا
بعد از نام و یا خدا ،اولین پست از چهل پست پیش رو،رو با الهام از سریال های ایرانی شروع می کنیم:یه روز از اوایل تیر ماه امسال برادر همسایمون سکته کرد. به فرداش نصف فک و فامیل هاشون با توجه به حدس دکتر که گفته بود نزدیکه تموم کنه ریختن خونه همسایمون.توی اون دو سه روزی که خونشون خیلی پررفت و آمد و شلوغ بود. از پدرم و اون یکی همسایمون و چند نفر دیگه که بین حرف زدناسون میپرسیدن که فلانی امروز و فردا رفتنیه؟ فقط و فقط یه جواب میشنیدم:"نه حالا".چرا؟چون بر
امروز درحالی داشتم جواب یه آقای مراجعه کننده رو میدادم که به شدت سرمون شلوغ بود یعنی مدام داشتم با سیستم کارمیکردم و بیشترین فشار روی گردنم بود.این آقای محترم یکی از اسم و رسم دارای روزگارن.
وسط شلوغی کارتش و پرت کرد جلوی من و گفت اینو بزن من برم.من کاملا متوجه شدم که کی هست و روچه حسابی اینطوری باهام برخورد میکنه.کارتشو هل دادم سمتش گفتم بشینین صداتون میکنم.یه خنده وحشتناکی کرد و گفت بزن خانم.
درحالی که سکوت همه جای دفتر و پرکرده بود و نزدیک
آقا سلام علیکم اینکه اولا خیرات فراموش نشه برای شهدا و مردگان و بزرگان نماز و قرآن بخونیم تا هدایت و راهنمایی ای بشیم!
دوم اینکه سعی کنیم برای هم گروهی هامون هم خیرات بفرستیم یعنی کسانی که نه در حد ما بودند بلکه مردم عادی بودن اشتباه هم داشتند خدا یاری رسانید و شربت شهادت نوشیدن این ها بعضی اوقات خیرات و دعا و قرآن و اینا براشون فرستادن بهتر از اینه که برای پیامبران و ائمه بفرسیم میدونی چرا؟ چون صداهاشون رو شنیدیم چون بیشتر درکشون میکنیم و م
من هر کاری که در جامعه معمول باشه رو بخوام انجام بدم خجالت میکشم. مثلا اگه توی ماشین مامانم باشم و آهنگ پاپ ایرانی پخش بشه وحشتناک خجالت زده میشم. مغزم سوزن سوزنی میشه. و صداشو تا ته کم میکنم. از کی خجالت میکشم؟ از خودم.
اگه بخوام طبق مد لباس بپوشم خجالت میکشم از خودم.
اگه بخوام غذای ناسالم بخورم خجالت میکشم.
اگه بخوام تحت تاثیر تبلیغات خرید کنم خجالت میکشم.
من از سلیقه ی موسیقی ام که از زمان جاهلیت برام جا مونده هم خجالت میکشم. از اینکه یه سری آ
میگم خواب مامان‌خدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان. 
چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!
این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.
میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودی‌رنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخوا
تو خیابون بودیم. به آقامون گفتم دلم نمی خواد برم خونه , بیا بریم خونه بابات اینا. باباش اینا رفتن کربلا خونه نیستن , خواهرشوهرم و عمه و مامان بزرگشون هستن خونه( مامان بابای آقامون توی یه اتاق تو خونه ی پدرشوهرم زندگی می کنند که هرکدوم از بچه ها نوبتی میان پیششون که مراقبشون باشند , خواهرشوهرمم برا اینکه عمه شون تنهاست اومده بهشون سر بزنه ) 
الان ساعت ۲۳:۴۳ روز دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸ هست , من هم برا اینکه دلم واشه یکم به گل های قالی نگاه می کنم , یکم به ب
سلام خوبان
امیدوارم هیچ وقت اندوهی نبینید
فک کنم دیگه مخاطبای وبلاگ موهاشون سفید شده
ازدرد غم گفتن من.
ای خدا....
دوستان من عذرمی خوام زودتر نگفتم که
بعداز سال نحس 96 وازدست دادن انـــــــــــــا کوچولو خواهر زادم
متاسفانه هفتم دی ماه 97  اینبار ستون اصلی خانواده رو از دست دادم
پدر عزیزم
کسی که درهمه موضوعات زبانزد خاص وعام بود
ای خداچند روزیه خونمون چقد سوت کوره واقعان سخته
هیچ چیز به اندازه یک کوه شبیه پدر نیست.
 روز به روز که میگذره سخت تر
  
  
اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.
صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.
صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.
از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.
خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظ
توجه
متن زیر حاوی کلمات نامناسب هست
 
اگه روحیه تون کلمات خاک بر سری قبول نمیکنه لطفا این رو نخونین.
 
مثلا درک نمیکنم
حالا چرا ادم باید حتما کنسرت ابی بره؟
 
یه جوری ملت توی همه جا ازت میپرسن
وای تو کنسرت ابی و ارش و شهرام شب پره نرفتی؟
واااااااااااااای باید بری ببینی چیه!
واااااااااای نصف عمرت فنا رفته.
بله نرفتم کسکش
نمیرمم
 
شاشیدم تو صدای ابی
 
دیوسا
شماها حالا کنسرت ابی رفتین چه گهی شدین؟
 
اون قدیمیای امریکای گه های گنده تر هم میخورن
 
و
یه چی رو تو نوت های گوشیم نوشته بودم بعدا بیام اینجا بنویسمش
الان یادم افتاد
یه بار یه یارو فالگیره برگشت بهم گفت یه دختره که آخر اسمش فلان حرفه دختره احمقیه و نه از روی بدخواهی ولی با بی عقلیش حرفات رو این ور اونور می بره
خب اولین کسی که تو ذهنم اومد ه بود
میدونستم خیلی چیزا رو به اون دوتا میگه که از قضا یکی شونم خیلی دهن لقه
اما نه تا این حد
یه سری چیزا رو یکی شون به روم می آورد که دهنم باز می موند
میگفتم تو تو اتاق ما دوربین کار گذاشتی؟
میدونس
تو خیابون بودیم. به آقامون گفتم دلم نمی خواد برم خونه , بیا بریم خونه بابات اینا. باباش اینا رفتن کربلا خونه نیستن , خواهرشوهرم و عمه و مامان بزرگشون هستن خونه( مامان بابای آقامون توی یه اتاق تو خونه ی پدرشوهرم زندگی می کنند که هرکدوم از بچه ها نوبتی میان پیششون که مراقبشون باشند , خواهرشوهرمم برا اینکه عمه شون تنهاست اومده بهشون سر بزنه ) 
الان ساعت ۲۳:۴۳ روز دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸ هست , من هم برا اینکه دلم واشه یکم به گل های قالی نگاه می کنم , یکم به ب
یعنی خدا امروز به جیغ جیغوترین و رو مخ‌ترین انسانی که خلق کرده رحم کرد. یادم نبود براش اسم مستعار تو وب گذاشتم یا نه رفتم فهرست رو چک کردم دیدم نوشتم دریل! ناموساً از دریل هم بدتره خیلی بدترها! مثل این دستگاه‌ها که باهاش آسفالت رو میکنن می‌مونه البته بعلاوه‌ی آژیر خطر!
امروز امتحان داشتیم سر کلاس استاد آنجل بعد این شروع کرد عین آژیر خطر جیغ کشیدن که نه استاد تو رو قرآن تو رو به امام حسین و فلان بعد دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود و من از صدای ج
وقتی بهم زنگ زد و گفت میخواد ببینتم، برعکسِ یه ماهِ پیش که با زنگِ تلفنش ذوق زده شدم و قلبم گروم گروم شروع به تپش کرد، هیچ حسی بهم دست نداد، حتی دلم میخواست یه جوری میشد که نرم
اومد دنبالم، فقط گاز میداد و خیابونا رو بی هدف میچرخید
بی اهمیت به نگاهِ سنگینش روی سیگارِ توی دستم فندکشو برداشتم و تا ته کشیدم که بالاخره به حرف اومد
- دوروزه معلوم هس کجایی نه مسیجی نه تماسی
یه پفففف گفتم و رومو برگردوندم سمتِ خیابون
با حسِ گرمای دستش روی دستم برعکسِ
خیلی اوضاع یجوریه .... نمیفهمم... از یه طرف دوست دارم هرچه زودتر تموم بشه این اوضاع مزخرف و از ی طرف دوست دارم ب دیرترین شکل ممکن بگذره تا بتونم بیشتر بخونم ...
چند روز پیش کلاسا تموم شد ۶غروب بود اومدم بزنگم بیان دنبالم یادم اومد ک باید پیاده برم و از بخت بد دیر یادم افتاد و بچه های هم مسیر رفته بودن ...
هوا خیلی سرد بود ...سوز عجیبی داشت ...خواستم زنگ بزنم ب آژانس و بعد خریت محض کردم و ب سرم زد پیاده برم حال و هوام عوض بشه ...
رسیدم سر کوچه زیاد شلوغ نبود
+ وبلاگ نویسی شاید به گفته عده ای رونق گذشته اش رو نداره ولی بی رونق هم نشده! والا من یه هفته، ده روز طول کشید تا تونستم پستای چندین و چند وبلاگو بخونم!
+ بالاخره در حرکتی جانانه عینکم رو به دیار باقی رهسپار کردم! شکستگیش طوریه که بعید می دونم دیگه قابل تعمیر باشه! بالاخره عمر خودشو کرده! صداشو در نیاوردم فعلا :))))! الکی مثلا قانع بازی در میارم! تا چه پیش آید زین پس! 
یه داستانی هست می گه ما وقتی یه چیزی خراب می شه دورش نمیندازیم و تعمیرش می کنیم، قص
معین میگه روی صفحه ی گوشیم یه خط سبز افتاده و الاناست که سکته کنممیگم یه اسکرین بده ببینممیگه"مریم تواسکرین دیده نمیشه!"بینید من با اینا چه کردم که شوخی‌مم جدی میگیرنهیشکی نمیخواد باورکنه، نه یکی بلکه دو تا اردو بردن من رو به عنوان نخبه :)))))*چیزی که‌ من میگم:بابا میشه یه ساعت ماشین دست من باشه؟چیزی که بابام میشنوه:بابا میشه یه دست و دوپات رو قرض بدی تا برم چرخشون کنم و کتلت درست کنم؟
چیزی که مامانم میشنوه:
بابا میشه ماشین رو بدی تا برم چند نف
سلام دخترنازم!امشب چطوری؟بهت که فکرمیکنم میخوام بخورمت ازبس بچه کوچولو دوست دارم.بعضی وقتها بچه دوستم رامی یارم خونه به بهانه نگه داشتنش که مامانش به کاراش وکلاساش برسه وباهاش حال میکنم.خیلی دوستش دارم.به خاطرکوچولوبودنش هست.(بچه کوچولو)
خاطره امشب خاطره یکی دیگه ازدوستام هست که گفت:
یه بار یه دختر نوجوون و خوووشگل رو از دووور دیدم که وضع پوششش خیییلی بد و جیغ بود
اون موقع ها در بند نهی از منکر لسانی نبودم و حتی دغدغه این کارهارو هم نداشتم
سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.
گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.
زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!
عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.
من عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور دیگه تا برسه به اون تیغه ی فلزی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم جالب تر میشد
جا داره به مناسبت شروع ماه آذر یه پست بذارم!
امروز ماهی که هر سال منتظرشم رسید!زرت چه روزی بود!
صبحی نشسته بودیم با صبا داشتیم ریز ریز حرف میزدیم یهو ریحانه با یه حال زار از خونه دریا برگشت!وقتی حالشو دیدم دلم میخواست فقط بغلش کنم..
ریز ریز گریه کرد...و از حس تنهاییه دیشبش گفت!اینکه آدم ها چقد میتونن خودخواه باشن!و برای خوشی دل خودشون بقیه رو راحت زیر پاشون له کنن!
رفتم حموم و زیر دوش مدام فکر میکردم که نباید تولدم مثل تولد کیمیا بشه..
اصن چرا تولد
سبز بود. از همونا که شماره گیرش می چرخید.

گذاشته بودیمش روی بوفه ی کوتاه و چوبیِ بغل تلویزیون که وسط خونه باشه.
زنگ که می خورد، اگه تو حیاطم بودی صداشو میشنیدی، بس که بلند بود!
عشق جواب دادن تلفن به کنار، تمام شوق من اون روزایی بود که زنگ میزدیم راه دور! آخه فقط شماره های راه دور صفر داشتن.
من
عاشق گرفتن صفر بودم؛ که اون چرخونکِ شماره گیرو از یه ور تلفن ببرم یه ور
دیگه تا برسه به اون تیغه ی فلزی که همیشه فک می کردم اگه نبود حتما بازیم
جالب تر میش
هر روز صبح ک بیدار میشم 
اولش ارامشه محضه ادم کیف میکنههههه و ی هوای خنک دلنشین و همه ی اینا حاصل پنجره ی بزرگ و باز اتاق جانمه ک بیشتر ازهر جایی دوستش دارم ...
یکم که میگذره تقریبا میشه کمی حس کرد ک میخواد روشن بشه 
کمی بعد حول و هوش ساعتای ۵ و ۱۰ دقیقه هر روز یک دوچرخه رد میشه که جیر جیر صدا میده اوایل برام یجوری بود ولی الان اگه هر روز صداشو نشنوم انگار نگرانش میشم با لباسش فهمیدم ک یکی از کارکنان شهرداریه و چند وقت پیش اتفاقی دیدم ک داشت چمن ه
این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.
هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرا
....إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ ۲۷مائده
 خدا فقط از تقواپیشگان مى ‏پذیرد
در باره نیت کردن چی تو ذهنتون میاد ؟حتما اولین گزینه میتونه نیت برای کار خیر باشه .نیت حلقه اتصال علم و عمل هست یعنی باید بدونی برای رسیدن به چه چیزی نیت می‌کنی تا عملی انجام بدی .نیت در واقع روح کار ماست.و خیلی شنیدیم که نیت بدون عمل بهتر از عمل بدون نیته .
پسر برادر حبیب چند سال پیش  روبروی خونشون با بچه های محل یه ایستگاه کوچیک زدن به نیت عزاداری ا
سلام به همه ی دوستان عزیزم
دیگه باید بدونید من وقتی از این ورا میام که خیلی دلم گرفته باشه و یا کارم لنگ مونده باشه
راستش تو این چند ماه هم اتفاقای زیادی افتاد و من تجربه های کاری جدیدی داشتم ولی بازم به طور رسمی جایی مشغول کار نشدم و انگار کلا باید با شاغل بودن خداحافظی کنم.زندگی متاهلی منو به سمت زندگی دیگه ای سوق میده که دیگه فرصتی برای شاغل بودن نیست.ایشالا چند ماه دیگه میرم سر زندگیم و از اونجاییکه سنم کم نیست باید زودم بچه دار بشم و فکر م
قسمت اول را بخوان قسمت 52
ساعت از یک گذشته بود که مرد خسته و خواب آلود با چشمانی سرخ و دردناک روی تختش دراز کشید .... دیگر حتی توان بازنگه داشتن پلکهایش را نداشت . صدای زنگ موبایلش آنهم در آن ساعت از شب برایش آزار دهنده بود . گوشی را به گوشش چسباند . صدای بهادری درگوشش پیچید : خبر بدی برات دارم پسر . کیان به زحمت لب جنباند : چی شده عمو ؟! پدرت فردا صبح با مشکاتی قرار ملاقات داره . تو ویلای کرج , تنها , بدون سرخر.... می خواد نقش یه دوست دلسوز رو براش بازی ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها